سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

الشعر

شعر غزل مهر ۹۴ 

بگو که عاشقم هستی، دلم تکرار میخواهد
برای باتو بودنها ، دلم اصرار میخواهد

بدون تو پریشانم ، پناه خستگی هایم
بگو که بی تو دلتنگم ، دلم اقرار میخواهد

دگر شعری نمی گویم که لکنت دارد احساسم

شعر عاشقانه مهر ۹۴

بیخودی ذبح نکن بره ی احساس دلت

من خودم در همه ی عمر،تو راقربانم

یک نگاهم بکنی عید شود روز و شبم

زیباترین شعر عاشقانه

شعر می گویم ولی معشوقه ای در کار نیست
آه،من دیوانه ام ،دیوانه بودن عار نیست
خواستم چون مصرع اول تو را مخفی کنم
باختم دل را حقیقت قابل انکار نیست

زیباترین شعر عاشقانه

صبح است! ساقيا قدحى پرشراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن!

زان پيشتر كه عالم فانى شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب كن

خورشيد مى ز مشرق ساغر طلوع كرد
گر برگ عيش مي‌طلبى ترك خواب كن!

روزى كه چرخ از گل ما كوزه‌ها كند
زنهار كاسه سر ما پرشراب كن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم!
با ما به جام باده صافى خطاب كن

كار صواب باده پرستي ست حافظا!
برخيز و عزم جزم به كار صواب كن

زیباترین شعر عاشقانه

مي شود خواهشي از خاطره هايت بکنم؟
مي گذاري که نگاهي به نگاهت بکنم؟
يک نگاه از همه ي چشم تو سهمم بشود
حاضرم تا همه ي عمر قناعت بکنم
تو هميشه به خداحافظي عادت داري
نکند واهمه داري به تو عادت بکنم؟
چه شده؟ باز تو از دست خودت دلگيري!
بگذاريد من اين بار وساطت بکنم
فقط اين بار فقط، دست مرا رد نکني
اين غزل را همه گفتند به نامت بکنم…

زیباترین شعر عاشقانه

“فکر را پر بدهید”
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
“فکر باید بپرد”
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند ….
“فکر اگر پربکشد”
جای این توپ و تفنگ و این جنگ،
سینه ها دشت محبت گردد،
دستها مزرع گلهای قشنگ….
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست،
همه پاکیم و رها …

نیما یوشیج

زیباترین شعر عاشقانه

چه زیبا میشوی وقتی چنین در باد میرقصی
چه زیباتر که وقتی نیستی در یاد میرقصی

من اینجا خشت خشتم آیه های تلخ ویرانیست
سرت خوش باد جاناکه هنوز آباد میرقصی

تو برمیخیزی از خاکستر خاموش من روزی
و بغض سالیان کهنه را فریاد میرقصی

هجوم بی امان تلخکامیهای دنیا را
چه شیرین با دل درمانده فرهاد میرقصی

تو را از پشت دیوار ستبر درد میبینم
رها از پیله تنهاییت آزاد میرقصی

تماشاییترین درس دبستان منی وقتی
که بابا را چنین جان داد تا نان داد میرقصی

تناقض در نگاه ما همیشه حرف اول بود
من از بیداد میسوزم ، و تو بیداد میرقصی….

زیباترین شعر عاشقانه

زیباترین شعر عاشقانه

زیباترین شعر عاشقانه

الشعر

چه گناهی چه حرامی چه کسی گفته که دل…!
باید ازروی قوانین تو محرم بشود…!

من ازین غصه بجان آمده ام بی دینم…!
دین اگرباعث این غصه واین غم بشود…!

کافرم کافرمطلق به هواداری تو…!
چه شودکفر اگرچاره ی آدم بشود…؟!

گنه ست اینکه اگرباتو بمانم…؟!به درک…!
بگذارید که ازاهل جهنم بشوم…!
??متن و انیمیت سپهری ? ?

**********************************************

بچه جان !
بنويس … تختہ ، سياه استـ
نوشتے؟ نقطه .
گفتنش نيز گناه استـ
نوشتے؟ نقطه.
بنويس : پدر خستہ کہ از راه آمد
دست خاليش پر آه استـ
نوشتي؟ نقطه .
باز باران زد و آن مرد نيامد
بنويس : اشک يخ بسته گواه است
نوشتي؟ نقطه .
بچه جان !!
بنويس: رنگ انار است دل همسايه
خوشي اش گاه به گاه است
نوشتي؟ نقطه .
گريه و خنده ي ما سوته دلان وارونه است
فرق در نوع نگاه است
نوشتي ؟ نقطه .
درس امروز تو ، نامرديه اين زندگي است
رنگ اين تخته ، سياه است
نوشتي ؟ نقطه …

*********************************************

شده هرگز!
دلت
مال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟

نگاهت
سخت
دنبال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!

برایت اتفاق افتاده
در یک کافه ی ِ ابری ،

ته ِفنجان ِ تو
فال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!

خوش و بش کرده ای
با
سایه ی ِ دیوار
وقتی که

دلت
جویایِ احوالِ کسی باشد
که
دیگر نیست؟!
چه خواهی کرد ؟!
اگر
هر بار
گوشــــی را که برداری

نصیبت
بوقِ اشغالِ کسی باشد
که
دیگر نیست؟!
حواس ِ آسمانت
پرت
روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت
جار و جنجالِ کسی باشد
که
دیگر نیست..
شب ِ سرد ِ زمستانی
تو هم لرزیده ای؟!
هرچند،

به دور ِگردنت
شال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!
تصور کن!
برای عیدهـای ِرفته
دلتنگی!

به دستت
کارت پستال ِکسی باشد
که
دیگر نیست..
شبیـه ِماهی ِقرمز
به روی ِآب می مانی،

که
سین ات
هفتمین سال ِکسی باشد
که
دیگر نیست.

شود هر خوشه اش
روزی
شرابی هفتصد ساله،

اگر
بغضت
لگدمال کسی باشد
که
دیگر نیست!

چه مشکل می شود
عشقی
که
حافظ
در هوای ِآن،

الایاایها الحال ِکسی باشد
که
دیگر نیست..

رسیدن
سهم ِسیب ِآرزوهایت
نخواهد شد،

اگر
خوشبختی ات
کال ِکسی باشد
که دیگر نیست.

****************************************

** الشعر ** الشعر ** الشعر ** الشعر **

***************************************

الشعر

الشعر

عاشقانه

بهانه می کند دلم تو را که بی بهانه ای
همیشه چشم های تو دلیل شعرهای من
میان این همه غزل فقط تو عاشقانه ای
خدا تو را نیافرید مگر برای قلب من
که از تبار صبحی و زلال صادقانه ای
بخند خنده های تو بهانه ی ترانه هاست
دلیل هر سکوتی و شروع هر ترانه ای
تو ضربدر دل منی و حاصل شما غزل
همیشه جذر تو منم تویی که بی کرانه ای
نهاد بی گزاره ای اگر چه بی خبر ولی
رسیدی و برای من همیشه جاودانه ای .

عاشقانه

بزن باران …
تلنگر میزند امشب کسی بر سقف این خانه
تویی باران ؟
تو ای مهمان ناخوانده
بزن باران !
تو هم زخمی بزن بر زخم این خانه. بزن اهنگ زیبایت
صدای چک چک سازت میان کاسه خالی شکنجه میکند امشب من تنها ی زندانی تو ای باران
از این ویرانه دل بگذر
یقین بیرون این خانه
هزاران دل ، هوای عاشقی دارند..
j y..

عاشقانه

گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟

پوزخندی زد و گفت:
هیچ! کابوس تبر…

گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟

گفت آنان که درختند
و به ظاهر تبرند

گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر؟

پوزخندی زد و گفت:
تازگیها چه خبر؟
j y

عاشقانه

اوقات شرعی ات،
به چه شرح است، نازنین؟!

هر وقت ، دیدَمَت،
به نمازم، کِشانده ای…

عاشقانه

شب های قرار، بی قرارم نگذار

در حسرت دیدنت خمــارم نگذار

انگار تو با دلت کنـــار آمده ای

ای عشق! نبوسیده کنارم نگذار.

عاشقانه

من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت…
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت…
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت…
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود،
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت…
اینکه چیزی نیست ،گاهی دل حسادت کرده به،
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت…
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت،
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت…
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه،
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.

عاشقانه

عاشقانه

عاشقانه

شعر نو کوتاه

شعر نو کوتاه

تو مگریادت رفت
آن همه قول و وفاداری خود
آن همه راز
نیاز
من دلم باز هوا میخواهد
بی تو اینجا دل من غمگین است.
آسمان صاف ودلم خونین است
بی تو مهتاب دلم از همه سو تاریک است .
تو چراغم بودی
خانه ام تاریک است
تو هوایی تو نفس
کوچه ما تاریک است.

شعر نو کوتاه

با تـــــوام

از کنـــــــــــار دل تنـــــــگی هـــایــم

کـــه عبــــــــور میــــکنــی

بــا دو دســـتـت چشـــــمـــهــایـت را ببـــند

کــــه نـــظـاره گـــــر تنــــهایـــی اش نبـــاشــــی

و گــــوشــــهــایــتــــــــــ را محــــافـــظـ بــاش

کــــه ســــکــوتــــــ آتـــشـــیـــنش آســیــبــی جــــدی بـــرای شنــــوایــی تــــــوسـتــــــ

شعر نو کوتاه

مادر …
شب به دنيا آمدنم خوشحال بودي
گفتم دروغ است
به زيباييت برايم آرزو كردي
گفتم دروغ است
تو گفتي بهترينها از آن توست
گفتم دروغ است
كمال اين امت نادان با توست
گفتم دروغ است ….
تو گفتي بعد من دست خدا هست
ولي با رفتنت مادر خدا رفت…
تو رفتي و من هم از پس تو
به موهايت قسم دنيا دروغ است
تمام تاج تمام تخت, تمام خنده و گريه,تمام شادي و غصه,دروغ است ….

خدايا تو بگو زين خلقت هدف چيست?
به هر عالم رسم گويم خدا نيست….

شعر نو کوتاه

زیبایی پاییز غم انگیز چراست؟!
در فصل خزان گرفتن دل ز کجاست؟!
زان روی که رنگ ها ی آن جانسوز است
بر جان درخت و گل و گلزار بلاست
نا خواسته دل برای گل می سوزد!
رحم و شفقت ز نابی فطرت ماست!
با اینهمه از یار بباید پرسید
بشکستن قلب عاشق خسته رواست؟!

شعر نو کوتاه

چه زيباست كه چون صبح،
پيام ظفر آريم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زيباست، كه با مهر،
دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
گل از خار برآريم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند،
جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
سخن از شكر آريم.
بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دل‌افروزتر از صبح،
جهاني دگر آريم!

?

شعر نو کوتاه

رفت ….!!!!!
خجالت کشیدم بگویم هنوز هم

“دوســـــــــــــــتت دارم”
دلم نیامد بگویم :

“گــــــــــــــــــــند زدی به تمام باورهایم”

غرورم نگذاشت بگویم :

“نــــــــــــــــــــرو” … بمان کنار دلـــــم”

دلم نمیگذارد فراموشش کنم …

عقلم نمیگذارد بگویم:

“برگــــــــــــــــــــرد”

خاطراتش نمیگذارد

“نفــــــــــــــــــــس” بکشم

“قسمــــــــــت” …

نمیگذارد دستهایم به رویای داشتنش برسد …
واین وسط …

“خـــــــــــــــــــــــــدا”
با تمام بزرگیش فقط نگاه میکند .. !

شعر نو کوتاه

ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻣﻌﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﻋﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﻣﺠﺰﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﮔﻤﺸﺪﻩ ﮏﯾ ﻣﻌﻤﺎ ﺩﺭ ﺩﻟﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻫﻮﺱ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪ
ﺣﻞ ﮐﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ
ﻧﺘﺮﺱ
ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯿﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺗﻦ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺰ ﻭ ﻧﺘﺮﺱ
j y

شعر نو کوتاه

ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﮐﻤﯽ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺍﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﻢ …
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﮔﺮﻡ
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻭﺩ
ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻏﻮﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ
ﭘﺸﺖ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﻫﺎ ﮔﯿﺮ ﮐﻨﯽ
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ
ﮔﺮﻣﯿﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﻫﺎﯾﻢ
ﻟﻤﺲ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ….
ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﺮﯾﮏ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﻣﻨﯽ

شعر نو کوتاه

نمی دانم چرا وقتی،
دلم درگیر یاد توست،
هوا دلگیر و بارانیست…
صدای رعد هم جاریست…
نه رویایی ، نه کابوسی ،
هر آنچه هست بیداریست…
نمکدان می شود ابر و…
نمکها روی زخم دل …
و این آغاز یک موضوع تکراریست…!
هنرها دارد این باران،
از آن لحظه که می بارد،
تبم در گریه می سوزد…
تحمل کینه می توزد…
و تن هم طبق معمول همیشه
پیله ی افسوس می دوزد…
دلم دلتنگ یاد توست..!

شعر نو کوتاه

من از مستي هراسم نيست ، از آن مستان بی مقدار مي ترسم !
ز عشق هرگز نترسيدم ؛
گريزانم از آن عاشق که يک دل دارد و يکصد هزار دلبر !!
و نام عشق را بر خاک ميمالد … و هر دم در خيال خويش تمنای نگار تازه ای دارد !!!
ز تنهائی مرا پروا نبود هرگز ؛
از آن تن ها …که بر تن ميزنند چنگي ز نامردی …گريزانم !!!!
در اين آشفته بازار رفاقت ها … به دنبال رفيقی ناب ميگردم
زهی باطل خيالم را …که من مخمور و اينک در پی يک خواب ميگردم…

شعر نو کوتاه

 

شعر عاشقانه کوتاه

چونان به لبش بوسه زدم کز سخن افتاد

بی حال شد و مست در آغوش من افتاد

میلم به گنه رفت که ناگاه زنم گفت

بیدار شو از خواب که چای از دهن افتاد

شعر عاشقانه کوتاه

لب هاي تو لب نيست؛ عذابيست الهي
بايد كه عذابي بچشم گاه به گاهي

در لحظه ديدار تو گفتم كه بعيد است
چشمان تو من را نكشاند به تباهي

لب هاي تو ناياب تر از آب حيات است
تو سوزن پنهان شده در خرمن كاهي

اين كار خدا بوده كه يك باره بيفتد
در تنگ بلور شب من مثل تو ماهي

اي شاخه نبات غزل حافظ شيراز
معشوقه ي مايي چه بخواهي چه نخواهي

شعر عاشقانه کوتاه

توبه کردم که دگر باده پرستی نکنم
می ننوشم ،
نکشم عربده ،
مستی نکنم

مست بودم که چنینین توبه مستی کردم
عهد بستم که دگر توبه زمستی نکنم
عهد بستم که دگر می نخورم در همه حال

یارب ، ، ،
یار اگر ،
ساقی شود
می بدهد
من چه کنم .

آمدمﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺰﻧﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺖ ﮐﻨﻢ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﻢ

ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺮﻭﺩ

شعر عاشقانه کوتاه

ساده می گویم عزیزم : دل بریدن ساده نیست
چشم های مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان ِ رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابـر را هر شب شنیدن ساده نیست

قلب تو پـر بود از ماه و هزاران پنجره
ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست

بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست

باز هم آمد بهار … اما هوا افسرده است
آه ! از دست ِ زمستان هم رهیدن ساده نیست

قلب من آتش گرفت از دوریت باران من
از دل ِ این آتش ِ سوزان پریدن ساده نیست

پادشاه قصر قلبم ! حکمران با شکوه !
ساده دل دادم ولی … این دل بریدن ساده نیست..

شعر عاشقانه کوتاه

 

شعرهای زیبا

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

سعدی

***********************************************

قصه این است یکی بود و یکی هم ، که نبود
طبق معمول نبودی که بخوانی حالم

«آمدن»مصدر خوبیست اگر صرف شود
فعل «رفتی» شده آتش به همه افعالم

قصه ی « حسرت دیدار تو» شد جلد به جلد
ناشرش ذوق زده آمده استقبالم
دست تقدیر قلم چون که به دستش لرزید
همه جا لکه ی جوهر شده بر اقبالم

گر ز دست دگران سنگ خورم عیبی نیست
دوست خود آگه از آن است چرا می نالم
سید حسین میری

شعرهای زیبا

تا که میخندی ، به چشمانم جهانم بهتر است
واژه ها تصویرها حتی بیانم بهتر است

آسمان با من موافق نیست ای خورشید من
زیر باران در کنارت آسمانم بهتر است

راستی امروز باور داشتی وقتی خدا
در میان رود می گفتت روانم بهتر است

من زبان بستم نگاهت درس عشق آغاز کرد
تازه فهمیدم به خاموشی زبانم بهتر است

بین درس و زندگی تصمیم کبری عشق شد
در میان مکتبت دل را نشانم بهتر است

میروم از جاده هرگز به مقصد می رسم
بد مسیر است زندگی آنجا گمانم بهتر است

کفشهایم در مسیر جاده عاشق می شوند
عاشقی از زندگانی مهربانم بهتر است….

************************************************

چه غم وقتی جهان از عشق نام تازه می گیرد؟
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد !

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای ! باجِ سرِ دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد !

ملال آور تر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد !

#فاضل_نظری

شعرهای زیبا ** شعرهای زیبا

قصائد زیبا

.
.
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!
عطری بیفشان بر حیاطِ خانه، شب بو جان!
.
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبروداری ست جارو جان!
.
اینقدر بی‌تابی نکن پیراهنِ نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
.
وقتی تو می‌آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
.
عاشق شدن را داشتم از یاد می‌بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
.
در چشم‌هایت شیشه‌ی عمرِ مرا داری
وقتی که می‌بندیش دیگر مُرده ام…کو جان؟
.
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش‌دارو جان!
.
مهدی فرجی
***************************************

دلم.. يک اتفاق تازه مى خواهد..!!

نه مثل عشق و دل دادن..؛
نه در دام غم افتادن..؛
دگر اينها گذشت از ما..!

شبيه شوق يک کودک..
که کفش نو به پا دارد
و گويى کل دنيا را ..
در آن لحظه به زير کفشها دارد،
دلم يک شور بى اندازه مى خواهد!
نه با تو .. با خودم تنها!

فقط گاهى..
دلم.. يک اتفاق تازه میخواهد..!!

************************************* قصائد زیبا

شهنوازی کن نگارا، ساز میخواهم چکار؟
من که ایمان داشتم اعجاز میخواهم چکار؟

تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند،
تار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار؟

تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو
تا تورا دارم دگر شیراز میخواهم چکار؟

تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشم
قدرتم کافیست… نه… سرباز میخواهم چکار؟

باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل…
این زمین زیباست… پس پرواز میخواهم چکار؟

گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نشد
این غزل را فرصت آغاز میخواهم چکار؟

استاد شهریار

**************************************

گفتم: ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت:
هیچ، کابوس تبر
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت: آنان که درختند و به ظاهر تبرند!
گفتم اما مگر از جنس خودت نیست تبر؟!
پوزخندی زد و گفت:
تازگیها چه خبر؟!

**************************** قصائد زیبا ******************************** قصائد زیبا ******************************

 

صفحه 1 از 212


برچسب ها