سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

تشریحات شعر

زیباترین شعرهای عاشقانه

, این شعر فوق العادست……..
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،

شعرهای عاشقانه مهر ۹۴

تلنگر میزند امشب…..
کسے بر سقف این خانه….
تویے باران…؟!!!
تویے مهمان نا خوانده … بزن باران …..?
توهم زخمے بزن بر زخم این خانه…
بزن آهنـگ زیبایت…
صداے چِک چِک سازت….

شعرهای زیبای عاشقانه مهر ۹۴

شعر بسیار زیبا از يک حقوقدان با سليقه:

عاقبت از غم معشوق حکایت کردم،
نزد قاضی شدم و طرح شکایت کردم،

قلب من شاکی و او متهم و بنده وکیل،

شعرهای عاشقانه کوتاه

قهر چشمانت دلم را تکّه تکّه می کند

تو نباشی در وجودم درد چکّه می کند

سر بچرخان با دلم حرفی بزن ای مونسم

چون بخندی خنده ات بازار سکّه می کند

شعرهای عاشقانه 

ای بنازم گل لب مرمر دندان تو را
باغ صد رنگ ندارد لب خندان تو را
می و میخانه کجا حال نگاه تو کجا؟؟
که ندارد بشری حالت چشمان تو را
لب به دندان گزم از حسرت یک بوسه ی گرم

شعرهای ناب 

ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم

دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم

شعر دوبیتی عاشقانه

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

شعر دوبیتی عاشقانه

خوش‌تر از قالی کرمان غزلی ساخته ام
نخ به نخ زیر قدم های تو انداخته ام
من همان قالی پا خورده خاک آلودم
که دلم را به تمنای دلت باخته ام

شعر دوبیتی عاشقانه

یک لحظه دلم خواست ، که پهلویِ تو باشم
بی محکمه، زندانیِ بازویِ تو باشم

پیچیده به پایِ دلِ من، پیچش مویت
تا باز زمین خورده یِ گیسویِ تو باشم

کم بودنِ اسپند در این شهر، سبب شد
دلواپسِ رویت شدنِ روی تو باشم

طعمِ عسلِ عالیِ لبهات دلیلی ست
تا مشتریِ دائمِ کندویِ تو باشم

شعر دوبیتی عاشقانه

عشقی که همیشه در به در می گردد
مُــزدش لب ِ خــُــشک و چـــشم ِ تر می گردد

باران ِ تو از لــُــطف ِ خدا می آید
باران ِ من از مدرسه برمی گردد?

شعر دوبیتی عاشقانه

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای!
گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای!
گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ای!
گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ای!

شعر دوبیتی عاشقانه

ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ست
بی قرارم می کنی وقتی دلت با دیگری ست

گاه دلسوز است و گاهی سخت می سوزاندم
عشق گاهی مادر است و گاه هم نامادری ست

حسین دهلوی

شعر دوبیتی عاشقانه

چه كرده اى
تو با دلم
كه از تو پيش ديگران

گلايه هم
كه مى كنم
شعر حساب ميشود
كاظم بهمنى

شعر دوبیتی عاشقانه

باز دلتنگ توام میل بیابان دارم
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم

كوه آتش به دلم هیچ، كسی می‌داند
كه من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار كن از خواب گران دریا را
كه من آشفته‌ام امشب سر طوفان دارم

رفته‌ای می‌رسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بی‌حوصله مهمان دارم

تو گل و سبزه‌ای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم

سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم

غزل عاشقانه معاصر

محتسب، “بد پوششی” را دید و خِفتش را گرفت!
گفت : رفتارت کمی تا قسمتی هنجار نیست!

جامه هایی را که پوشیدی زیادی روشنند!
تازه شانس آورده ای، پیراهنت گلدار نیست!

گونه ها و بینی و لب را مرمت کرده ای!
چیز اورجینال یا “آکی” در این رخسار نیست!

رفته ای با سرمه و سرخاب “میکاپیده ای!”
خوشگلی جرم است و غير از اذیت و آزار نیست!

ای که با “ساپورت”، شهری را به آتش می کشی!!!
بشکه ی باروت و کبریت است این، شلوار نیست!!

یا نخر یا آنکه از این “سند بادی ها” بخر!
هم خوش استیل است هم پوشیدنش دشوار نیست!

چشم مارا دور دیدی، موی خود افشانده ای؟!
چارقد سر کردنت هم بی ادا ، اطوار نیست!!

هرعذابی می کشیم از روسرى شُل بستن است!
ور نه مسوولی در این جا هیچ،سهل انگار نیست!

علت این خشکسالی، بی حجابی های توست!!!!!!!!
نقش تغییرات جوّى، اینقدر بسیار نیست!!

“آدم” از این شُل حجابی های حوّا، ضربه خورد!!!!!
میوه ی ممنوعه خوردن، جرمش این مقدار نیست!

کردگار ایکاش زن ها را کچل می آفرید!
تار گیسویی نباشد روز ماهم تار نیست!

“مو پریشان” گفت: باشد زلف از ته می زنم
تا ببینم بعد از این مو، مشکلی در کار نیست؟!!!!

غزل عاشقانه معاصر

لبخند تو عشق است ولي با همگان نه …
با ما به از اين باش ؛ ولي با دگران نه …!
رسوايي راز دلت از چشم تو پيداست …
خواندم ز دلت آري و گفتي به زبان نه …
زيبايي هر عشق ؛ به بي نام و نشانيست
ما طالب عشقيم ؛ ولي نام و نشان نه …
ميخواستم آتش بزنم شهر غزل را …
وقتي سخن عشق تو آمد به ميان نه …
حالا که قرار است به دست تو بميرم …
خنجر بزن اي دوست ؛ ولي زخم زبان نه

غزل عاشقانه معاصر

غزل عاشقانه معاصر

غزل عاشقانه معاصر

تشریحات شعر

ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺪﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
..
ﺗﻮ ﺑﺮﻗﺺ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺷﯿﻢ ﮐﻢ ﻧﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺯ ﺗﻮ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺨﺮﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻭﻗﺖ ﻏﺰﻝ ﮔﻔﺘﻨﻢ ﺍﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺵ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

*****************************************************

عاشقی کن! که هنر نیست به تن بالیدن
از هر آغوش به آغوش دگر غلتیدن

لب نهادن به لبِ هر کس و ناکس هر شب
روزها هم به هوسبازی خود خندیدن

امشب اندر بغلِ داغِ یکی پیک زدن
شبِ آینده کنارِ دگری نوشیدن

بزمِ این هفته به همراهِ “صفا” مست شدن
بزمِ بعدیش به همراهِ “صنم” رقصیدن

یا که این ماه به ابروی “غزل” دل بستن
مدتی بعد کمی گردِ “صبا” چرخیدن

هنری نیست در این هرزگیِ حس و بدن
خود رها کردن و هر آن به کسی چسبیدن

هنر این است: در این شهرِ پُر از دلبرکان
“یک نفر” یافتن و دل زِ “یکی” دزدیدن

قلبِ خود را به “یکی” عرضه نمودن، آری
صاف بودن، و در آغوشِ “یکی” خوابیدن

******************************************************

واي از آن روزي که ما، “دل” را به “دنيا” باختيم
خانه مان را، روي “تار عنکبوتي” ساختيم
يادمان رفت آن زماني را، که “آدم” بوده ايم
چهره خود را درون آينه نشناختيم
واي از آن روزي که “خودخواهي”، گريبانگير شد
بي محابا، سوي تخريب ِ “شرافت” تاختيم
حرمت “انسان”، شکستيم و بدون دلهره
پيکر بي جان او را، زير پا انداختيم
گور خود را با دو دست خويش، کنديم و بر آن
نوحه خوانديم و به ترحيم و عزا پرداختيم
دير فهميديم با “خود”، ما چه کرديم و چه شد
ما “شرافت” ، “آدميت” ، ما “خدا” را باختيم

تشریحات شعر

تشریحات شعر

*****************************************************

** تشریحات شعر ** تشریحات شعر ** تشریحات شعر ** تشریحات شعر **



برچسب ها