سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

حکایت کوتاه

از قدیم تاکنون برای آموزش مضامین و ارزش های اخلاقی به افراد از داستان ها و حکایت ها کمک می گرفتند. این راه هنوز یکی از جالب ترین روش ها برای جلب توجه افراد به نکاتی است که در زندگی به آن ها نیاز دارند. در ادامه با سوری فان همراه باشید تا گلچینی از چند داستان کوتاه آموزنده را با هم بخوانیم.

چند داستان کوتاه آموزنده

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

گلستان سعدی گنجینه ای از سخنان شیرین و پند آموز است که باید بارها و بارها آن را خواند و چراغ راه خود قرار داد. در این مقاله از سوری فان با حکایات گلستان سعدی ما را همراهی کنید.

گلستان سعدی در یک دیباچه و هشت باب به نثر مُسَّجَع (آهنگین) نوشته شده‌است. بیشترِ نوشته‌های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان‌ها و پندهای اخلاقی است. استفاده از نثر موزون و مسجع در منشیان و نویسندگان پیش از سعدی، به خصوص از قرن پنجم هجری به بعد بسیار متداول شده بود.

در قرن ششم و هفتم هجری، نوشتن پرتکلف و تصنعی نشانه‌ای از دانش نویسنده به‌شمار می‌رفت. بارزترین نمونۀ این نثر، مقامات حمیدی است که در سال ۵۵۱ هجری نوشته شده و مورد تمجید بسیاری از شعرا و ادبای آن دوران مانند انوری، نظامی عروضی و سعدالدین وراوینی قرار گرفته است. آسمونی در این بخش چند حکایت بسیار زیبا از مجموعه حکایت های کوتاه گلستان سعدی را منتشر می کند.

داستان ها سرگذشت های واقعی یا خیالی افرادی هستند که هر کدام درسی برای شما دارند. در این مقاله از سوری فان ما را با چند حکایت پند آموز همراهی کنید.

حکایت پند آموز ملکشاه سلجوقی و عابد

سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.

ﭼﻬﺎﺭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺭ :

ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﻭﻝ :
ﺍﺯ ﮐﺎﺳﺒﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺮﺕ ﻭ ﺑﯽ ﻋﺎﺑﺮ ﮐﺴﺐ ﺭﻭﺯﯼ
ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ
ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ !! ﭼﮕﻮﻧﻪ



برچسب ها