زیباترین شعرهای عاشقانه
, این شعر فوق العادست……..
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
- سرگرمی و موسیقی , شعر عاشقانه
- 1,254بازدیدها
- بدون نظر
, این شعر فوق العادست……..
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
بگو که عاشقم هستی، دلم تکرار میخواهد
برای باتو بودنها ، دلم اصرار میخواهد
بدون تو پریشانم ، پناه خستگی هایم
بگو که بی تو دلتنگم ، دلم اقرار میخواهد
دگر شعری نمی گویم که لکنت دارد احساسم
برگهاي پاييزي
سرشار از شعور درخت اند
و خاطرات سه فصل را بر دوش مي کشند
آرام قدم بگذار …
بر چهره تکيده آنها
ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم
دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم
شعر می گویم ولی معشوقه ای در کار نیست
آه،من دیوانه ام ،دیوانه بودن عار نیست
خواستم چون مصرع اول تو را مخفی کنم
باختم دل را حقیقت قابل انکار نیست
صبح است! ساقيا قدحى پرشراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن!
زان پيشتر كه عالم فانى شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب كن
خورشيد مى ز مشرق ساغر طلوع كرد
گر برگ عيش ميطلبى ترك خواب كن!
روزى كه چرخ از گل ما كوزهها كند
زنهار كاسه سر ما پرشراب كن
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم!
با ما به جام باده صافى خطاب كن
كار صواب باده پرستي ست حافظا!
برخيز و عزم جزم به كار صواب كن
مي شود خواهشي از خاطره هايت بکنم؟
مي گذاري که نگاهي به نگاهت بکنم؟
يک نگاه از همه ي چشم تو سهمم بشود
حاضرم تا همه ي عمر قناعت بکنم
تو هميشه به خداحافظي عادت داري
نکند واهمه داري به تو عادت بکنم؟
چه شده؟ باز تو از دست خودت دلگيري!
بگذاريد من اين بار وساطت بکنم
فقط اين بار فقط، دست مرا رد نکني
اين غزل را همه گفتند به نامت بکنم…
“فکر را پر بدهید”
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
“فکر باید بپرد”
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند ….
“فکر اگر پربکشد”
جای این توپ و تفنگ و این جنگ،
سینه ها دشت محبت گردد،
دستها مزرع گلهای قشنگ….
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست،
همه پاکیم و رها …
نیما یوشیج
چه زیبا میشوی وقتی چنین در باد میرقصی
چه زیباتر که وقتی نیستی در یاد میرقصی
من اینجا خشت خشتم آیه های تلخ ویرانیست
سرت خوش باد جاناکه هنوز آباد میرقصی
تو برمیخیزی از خاکستر خاموش من روزی
و بغض سالیان کهنه را فریاد میرقصی
هجوم بی امان تلخکامیهای دنیا را
چه شیرین با دل درمانده فرهاد میرقصی
تو را از پشت دیوار ستبر درد میبینم
رها از پیله تنهاییت آزاد میرقصی
تماشاییترین درس دبستان منی وقتی
که بابا را چنین جان داد تا نان داد میرقصی
تناقض در نگاه ما همیشه حرف اول بود
من از بیداد میسوزم ، و تو بیداد میرقصی….
محتسب، “بد پوششی” را دید و خِفتش را گرفت!
گفت : رفتارت کمی تا قسمتی هنجار نیست!
جامه هایی را که پوشیدی زیادی روشنند!
تازه شانس آورده ای، پیراهنت گلدار نیست!
گونه ها و بینی و لب را مرمت کرده ای!
چیز اورجینال یا “آکی” در این رخسار نیست!
رفته ای با سرمه و سرخاب “میکاپیده ای!”
خوشگلی جرم است و غير از اذیت و آزار نیست!
ای که با “ساپورت”، شهری را به آتش می کشی!!!
بشکه ی باروت و کبریت است این، شلوار نیست!!
یا نخر یا آنکه از این “سند بادی ها” بخر!
هم خوش استیل است هم پوشیدنش دشوار نیست!
چشم مارا دور دیدی، موی خود افشانده ای؟!
چارقد سر کردنت هم بی ادا ، اطوار نیست!!
هرعذابی می کشیم از روسرى شُل بستن است!
ور نه مسوولی در این جا هیچ،سهل انگار نیست!
علت این خشکسالی، بی حجابی های توست!!!!!!!!
نقش تغییرات جوّى، اینقدر بسیار نیست!!
“آدم” از این شُل حجابی های حوّا، ضربه خورد!!!!!
میوه ی ممنوعه خوردن، جرمش این مقدار نیست!
کردگار ایکاش زن ها را کچل می آفرید!
تار گیسویی نباشد روز ماهم تار نیست!
“مو پریشان” گفت: باشد زلف از ته می زنم
تا ببینم بعد از این مو، مشکلی در کار نیست؟!!!!
لبخند تو عشق است ولي با همگان نه …
با ما به از اين باش ؛ ولي با دگران نه …!
رسوايي راز دلت از چشم تو پيداست …
خواندم ز دلت آري و گفتي به زبان نه …
زيبايي هر عشق ؛ به بي نام و نشانيست
ما طالب عشقيم ؛ ولي نام و نشان نه …
ميخواستم آتش بزنم شهر غزل را …
وقتي سخن عشق تو آمد به ميان نه …
حالا که قرار است به دست تو بميرم …
خنجر بزن اي دوست ؛ ولي زخم زبان نه
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با عشق و غم کوه امیدم آب شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
سیگارِ پُر دُخان و نازِ پری رُخان
این هر دو در کشاکش دوران، کشیدنی ست…
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
#صائب_
********************************************************
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
ویرانه فیض می برد از ماه بیشتر
#صائب_تبریزی
درد دیوانگی ما دو برابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است
خواب لبهای تو را دیدم ولی سودی نداشت
خون که در خوابت ببینی کل رویا باطل است..
سعید صاحب
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
#صائب_
******************************************************
روزي به پير ميكده گفتم كه “عمر چيست؟”
چشمي به روي هم زد و گفتا كه:”هان گذشت”
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود
به تكلّم به تبسّم به خموشی به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از دست
********************************
نفس درسینه میلرزد زدست دل تپیدنها
نگه دردیده میرقصد ز شور وشوق دیدنها
لبخند تورا چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانه ات اباد بگو سیب
شب های قرار…. بی قرارم نگذار
در حسرت دیدنت خمارم نگذار
انگار تو با دلت کنار آمده ای
ای عشق… نبوسیده کنارم نگذار
*************************************************
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
پس مانده بدم از همه پیشم کردی
درمان دل خراب و ریشم کردی
سرمستک و دستک زن خویشم کردی ….
#مولانا
سخت است که محدوده ی ممنوع خیالم
جولان گه افکار تو باشد،،،تو نباشی….
با تـــــوام
از کنـــــــــــار دل تنـــــــگی هـــایــم
کـــه عبــــــــور میــــکنــی
بــا دو دســـتـت چشـــــمـــهــایـت را ببـــند
کــــه نـــظـاره گـــــر تنــــهایـــی اش نبـــاشــــی
و گــــوشــــهــایــتــــــــــ را محــــافـــظـ بــاش
کــــه ســــکــوتــــــ آتـــشـــیـــنش آســیــبــی جــــدی بـــرای شنــــوایــی تــــــوسـتــــــ
مادر …
شب به دنيا آمدنم خوشحال بودي
گفتم دروغ است
به زيباييت برايم آرزو كردي
گفتم دروغ است
تو گفتي بهترينها از آن توست
گفتم دروغ است
كمال اين امت نادان با توست
گفتم دروغ است ….
تو گفتي بعد من دست خدا هست
ولي با رفتنت مادر خدا رفت…
تو رفتي و من هم از پس تو
به موهايت قسم دنيا دروغ است
تمام تاج تمام تخت, تمام خنده و گريه,تمام شادي و غصه,دروغ است ….
خدايا تو بگو زين خلقت هدف چيست?
به هر عالم رسم گويم خدا نيست….
زیبایی پاییز غم انگیز چراست؟!
در فصل خزان گرفتن دل ز کجاست؟!
زان روی که رنگ ها ی آن جانسوز است
بر جان درخت و گل و گلزار بلاست
نا خواسته دل برای گل می سوزد!
رحم و شفقت ز نابی فطرت ماست!
با اینهمه از یار بباید پرسید
بشکستن قلب عاشق خسته رواست؟!
چه زيباست كه چون صبح،
پيام ظفر آريم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زيباست، كه با مهر،
دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
گل از خار برآريم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند،
جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
سخن از شكر آريم.
بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دلافروزتر از صبح،
جهاني دگر آريم!
?
خواستم چشم هایت را از پشت بگیرم
دیدم طاقت اسم هایی را که میگویی ندارم …
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود
به تكلّم به تبسّم به خموشی به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از دست
********************************
نفس درسینه میلرزد زدست دل تپیدنها
نگه دردیده میرقصد ز شور وشوق دیدنها
شب های قرار…. بی قرارم نگذار
در حسرت دیدنت خمارم نگذار
انگار تو با دلت کنار آمده ای
ای عشق… نبوسیده کنارم نگذار
.
تا رفته ای، شمار شب و روز می کنـم
ایام عمر من، همه یوم الحساب بود…
سخت است که محدوده ی ممنوع خیالم
جولان گه افکار تو باشد،،،تو نباشی….
امشب هوس شعر سرودن دارم
کاغذ و قلم هست؛تو را کم دارم
از شیشه دلت بود ولی سنگ شده
خط-فاصله مان “متر” نه! فرسنگ شده
با شعر که حالیت نشد ساده بگم :
برگرد عوضی دلم برات تنگ شده!!!
دوستان نالند از تک بیت گفتن های ما…
عذر تقصیر است اما…یار ما تک بیت بود
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیست
امانت بود عشقم در وجودت،حیف نامردی
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه، مخفی شــــــــــدنش نیز تعادل دارد
#حمیدرضا_برقعی
دمي به ناز ، حجاب از رُخت کنار زدي
پرنده پر زد و آهو رميد و ماه گرفت
در غمت خیسم ولی باران نمیفهمد مرا
تیتر اصلاحاتم و کیهان نمیفهمد مرا
اگر حرفم توان میداشت که احساس مرا گوید
به عشقم غرق میگشتی و من بی یار می ماندم
هوايم حال سربازی کمین خوردهست در سنگر
نشانه رفته دشمن را ولیکن اسلحه خالیست…
نیستم قانع به این دیدارهای بیش و کم
قصه را کوته کنم، دربست می خواهم تو را !
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
#سعدی_جان
رد شد از کوچه ی ما، خانهی ما ریخت بهم
یک نظر کرد مرا کل مرا ریخت بهم
(من ملک بودم و فردوس برین…) اما او
بوسه ای داد به من، عرش خدا ریخت بهم
معتکف در حرم امن دلم بودم و او
تا که آمد جهت قبله نما ریخت بهم
شاعر شهر خودم بودم و از شهر خودش
ضربان قدمش شهر مرا ریخت بهم
وزن ها ریخت بهم قافیه ها ریخت بهم
شعر ها ریخت بهم، شاکله ها ریخت بهم
یک نظر صورت ماهش به قمر داد نشان
شرم افتاد به ماه و همه جا ریخت بهم
تار را بم نزن ای یار زمین می لرزد
تازه فهمیده خدا ارگ چرا ریخت بهم
لا ادری
آمدی ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ ! ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!! ؟
ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺧﯿﺲ ؛ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!! ؟
ﺩﺭ ﺳﻼﻡِ ﺗﻮ ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﺍﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ …
ﻗﺼﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ، ﮐﻪ ﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺟﺎﺫﺑﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥِ ﻣﻦ ﺑﮑﺸﯽ ؟
ﺷﺎﺧﻪﯼِ ﺳﯿﺐِ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺟﺎﯼِ ﺍﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ، ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯼ …
ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ، ﻟﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﯼِ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﺩﻟﺖ ﺁﻣﺪ ؛ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺳﺮ ﺑﺪﻭﺍﻧﯽ !!! ﺑﺮﻭﯼ ؟
ﺟﺮﻡِ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ !!!
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﯿﻦِ ﻗﻀﺎﺕِ ﻫﻤه ﺩﺍﻧﯽ !!! ﺑﺮﻭﯼ ؟
ﭼﺸﻢ ﺁﺗﺶ ! ﻣﮋﻩ ﺭﮔﺒﺎﺭ ! ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﻣﺎﺷﻪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ، ﺑﭽﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺑﺎﺷﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ، ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ، ﺑُﮑﺸﻢ ؛ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ …
ﻭﻟﯽ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ (!!)
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی
سر بجنبانی خودت را پیر پیدا میکنی
در مدار روزگار و گردش چرخ فلک
عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی
کودکی چون بادبادک با نسیمی میرود
خویش را بازیچه تقدیر پیدا میکنی
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعه ای دلگیر پیدا میکنی
میرسی روزی به آن چیزی که میخواهی ولی
در رسیدنهای خود تغییر پیدا میکنی
چشم میدوزی به او از دور و میپرسی چرا
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی