شعرهای زیبای عاشقانه مهر ۹۴
شعر بسیار زیبا از يک حقوقدان با سليقه:
عاقبت از غم معشوق حکایت کردم،
نزد قاضی شدم و طرح شکایت کردم،
قلب من شاکی و او متهم و بنده وکیل،
- سرگرمی و موسیقی , شعر عاشقانه
- 1,135بازدیدها
- بدون نظر
شعر بسیار زیبا از يک حقوقدان با سليقه:
عاقبت از غم معشوق حکایت کردم،
نزد قاضی شدم و طرح شکایت کردم،
قلب من شاکی و او متهم و بنده وکیل،
شاخه را محکم گرفتن این زمان بیفایده است
برگ میریزد، ستیزش با خزان بیفایده است
باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بیفایده است
چه گناهی چه حرامی چه کسی گفته که دل…!
باید ازروی قوانین تو محرم بشود…!
من ازین غصه بجان آمده ام بی دینم…!
دین اگرباعث این غصه واین غم بشود…!
کافرم کافرمطلق به هواداری تو…!
چه شودکفر اگرچاره ی آدم بشود…؟!
گنه ست اینکه اگرباتو بمانم…؟!به درک…!
بگذارید که ازاهل جهنم بشوم…!
??متن و انیمیت سپهری ? ?
**********************************************
بچه جان !
بنويس … تختہ ، سياه استـ
نوشتے؟ نقطه .
گفتنش نيز گناه استـ
نوشتے؟ نقطه.
بنويس : پدر خستہ کہ از راه آمد
دست خاليش پر آه استـ
نوشتي؟ نقطه .
باز باران زد و آن مرد نيامد
بنويس : اشک يخ بسته گواه است
نوشتي؟ نقطه .
بچه جان !!
بنويس: رنگ انار است دل همسايه
خوشي اش گاه به گاه است
نوشتي؟ نقطه .
گريه و خنده ي ما سوته دلان وارونه است
فرق در نوع نگاه است
نوشتي ؟ نقطه .
درس امروز تو ، نامرديه اين زندگي است
رنگ اين تخته ، سياه است
نوشتي ؟ نقطه …
*********************************************
شده هرگز!
دلت
مال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟
نگاهت
سخت
دنبال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!
برایت اتفاق افتاده
در یک کافه ی ِ ابری ،
ته ِفنجان ِ تو
فال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!
خوش و بش کرده ای
با
سایه ی ِ دیوار
وقتی که
دلت
جویایِ احوالِ کسی باشد
که
دیگر نیست؟!
چه خواهی کرد ؟!
اگر
هر بار
گوشــــی را که برداری
نصیبت
بوقِ اشغالِ کسی باشد
که
دیگر نیست؟!
حواس ِ آسمانت
پرت
روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت
جار و جنجالِ کسی باشد
که
دیگر نیست..
شب ِ سرد ِ زمستانی
تو هم لرزیده ای؟!
هرچند،
به دور ِگردنت
شال ِکسی باشد
که
دیگر نیست؟!
تصور کن!
برای عیدهـای ِرفته
دلتنگی!
به دستت
کارت پستال ِکسی باشد
که
دیگر نیست..
شبیـه ِماهی ِقرمز
به روی ِآب می مانی،
که
سین ات
هفتمین سال ِکسی باشد
که
دیگر نیست.
شود هر خوشه اش
روزی
شرابی هفتصد ساله،
اگر
بغضت
لگدمال کسی باشد
که
دیگر نیست!
چه مشکل می شود
عشقی
که
حافظ
در هوای ِآن،
الایاایها الحال ِکسی باشد
که
دیگر نیست..
رسیدن
سهم ِسیب ِآرزوهایت
نخواهد شد،
اگر
خوشبختی ات
کال ِکسی باشد
که دیگر نیست.
****************************************
** الشعر ** الشعر ** الشعر ** الشعر **
***************************************
نخند، پشت تبسم همیشه محکومی
تو در قضاوت مردم همیشه محکومی
سکوت تلخِ عمیقت چه هیبتی دارد
درین هوای ترنم، همیشه محکومی
تو گِردبادِ غرور و شکوهِ طوفانی
به پیچ و تاب تلاطم همیشه محکومی
وضو برای تنِ زخمی ات ضرر دارد
عزیزِ من، به تیمم همیشه محکومی
چقدر سرزنشت می کنند آدم ها
به جرم خوردن گندم همیشه محکوم
هر چه کردی به دلم ، … باز تو را بخشیدم
با زبان زخم زدی ، … دشنه زدی … خندیدم
معنی تک تک رفتار تو را … میفهمم
ساده لوحی ست ، … بگویم که نمی فهمیدم !
غرق تردید شدم ، … باز تحمل کردم
تا زمانی که … به چشمان خودم هم دیدم
دیدم از خشم خداوند … نمی ترسیدی
تو نترسیدی و من سخت از آن ترسیدم
بسته بودم ، لب از آن درد و از آن بی مهری
تو جفا کردی و من هیچ … نمی پرسیدم
بی سبب نیست ، … فراموش شدی در یادم
که تو مهتاب شبانگاهی و … من خورشیدم
عاقبت سرد شدم ، خسته شدم ، یخ کردم !
مثل خورشید … غروبی که نمی تابیدم
شکل یک سیب ، که گندیده و کرم افتاده ،
کرم کردم ! … و از اعماق درون گندیدم
اشک های دل من ، از تو و عشق تو نبود
بلکه از سادگی قلب خودم رنجیدم …
برو ای یار برو ! از تو گذشتم ، خوش باش
برو ای یار ! که من مهر تو را بخشیدم…
سكوت و حال غم انگيز و شهر خالي عشق
خزان و فاصله، همواره در توالي عشق
و بوي تازه ترين خاطرات و روياهام
شميم دفتر شعري ست از حوالي عشق
خيال – خاطره ها – خستگي – خدايا! باز ـ
سراب بوسه در اين سال خشكسالي عشق!؟
بهار عاطفه! روياي صادقانه ي من!
تو اي بهانه ي هر فصل انتقالي عشق!
تمام دار و ندارم! هميشه در غزلم
بمان كه نشكند اين قُلّك سفالي عشق
با تـــــوام
از کنـــــــــــار دل تنـــــــگی هـــایــم
کـــه عبــــــــور میــــکنــی
بــا دو دســـتـت چشـــــمـــهــایـت را ببـــند
کــــه نـــظـاره گـــــر تنــــهایـــی اش نبـــاشــــی
و گــــوشــــهــایــتــــــــــ را محــــافـــظـ بــاش
کــــه ســــکــوتــــــ آتـــشـــیـــنش آســیــبــی جــــدی بـــرای شنــــوایــی تــــــوسـتــــــ
مادر …
شب به دنيا آمدنم خوشحال بودي
گفتم دروغ است
به زيباييت برايم آرزو كردي
گفتم دروغ است
تو گفتي بهترينها از آن توست
گفتم دروغ است
كمال اين امت نادان با توست
گفتم دروغ است ….
تو گفتي بعد من دست خدا هست
ولي با رفتنت مادر خدا رفت…
تو رفتي و من هم از پس تو
به موهايت قسم دنيا دروغ است
تمام تاج تمام تخت, تمام خنده و گريه,تمام شادي و غصه,دروغ است ….
خدايا تو بگو زين خلقت هدف چيست?
به هر عالم رسم گويم خدا نيست….
زیبایی پاییز غم انگیز چراست؟!
در فصل خزان گرفتن دل ز کجاست؟!
زان روی که رنگ ها ی آن جانسوز است
بر جان درخت و گل و گلزار بلاست
نا خواسته دل برای گل می سوزد!
رحم و شفقت ز نابی فطرت ماست!
با اینهمه از یار بباید پرسید
بشکستن قلب عاشق خسته رواست؟!
چه زيباست كه چون صبح،
پيام ظفر آريم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زيباست، كه با مهر،
دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
گل از خار برآريم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند،
جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
سخن از شكر آريم.
بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دلافروزتر از صبح،
جهاني دگر آريم!
?
رد شد از کوچه ی ما، خانهی ما ریخت بهم
یک نظر کرد مرا کل مرا ریخت بهم
(من ملک بودم و فردوس برین…) اما او
بوسه ای داد به من، عرش خدا ریخت بهم
معتکف در حرم امن دلم بودم و او
تا که آمد جهت قبله نما ریخت بهم
شاعر شهر خودم بودم و از شهر خودش
ضربان قدمش شهر مرا ریخت بهم
وزن ها ریخت بهم قافیه ها ریخت بهم
شعر ها ریخت بهم، شاکله ها ریخت بهم
یک نظر صورت ماهش به قمر داد نشان
شرم افتاد به ماه و همه جا ریخت بهم
تار را بم نزن ای یار زمین می لرزد
تازه فهمیده خدا ارگ چرا ریخت بهم
لا ادری
آمدی ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ ! ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!! ؟
ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺧﯿﺲ ؛ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!! ؟
ﺩﺭ ﺳﻼﻡِ ﺗﻮ ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﺍﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ …
ﻗﺼﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ، ﮐﻪ ﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺟﺎﺫﺑﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥِ ﻣﻦ ﺑﮑﺸﯽ ؟
ﺷﺎﺧﻪﯼِ ﺳﯿﺐِ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺟﺎﯼِ ﺍﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ، ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯼ …
ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ، ﻟﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﯼِ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﺩﻟﺖ ﺁﻣﺪ ؛ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺳﺮ ﺑﺪﻭﺍﻧﯽ !!! ﺑﺮﻭﯼ ؟
ﺟﺮﻡِ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ !!!
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﯿﻦِ ﻗﻀﺎﺕِ ﻫﻤه ﺩﺍﻧﯽ !!! ﺑﺮﻭﯼ ؟
ﭼﺸﻢ ﺁﺗﺶ ! ﻣﮋﻩ ﺭﮔﺒﺎﺭ ! ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﻣﺎﺷﻪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ، ﺑﭽﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ !!!
ﺑﺎﺷﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ، ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ، ﺑُﮑﺸﻢ ؛ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ …
ﻭﻟﯽ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ، ﺑﺮﻭﯼ (!!)
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی
سر بجنبانی خودت را پیر پیدا میکنی
در مدار روزگار و گردش چرخ فلک
عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی
کودکی چون بادبادک با نسیمی میرود
خویش را بازیچه تقدیر پیدا میکنی
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعه ای دلگیر پیدا میکنی
میرسی روزی به آن چیزی که میخواهی ولی
در رسیدنهای خود تغییر پیدا میکنی
چشم میدوزی به او از دور و میپرسی چرا
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی
بلبل ، آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو ، تمنائی هست
من به پیوند تو ، یک رای شدم
گر ترا نیز ، چنین رائی هست
گفت: فردا به گلستان باز آی
تا ببینی ، چه تماشائی هست
گر که منظور تو ، زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا ، شاهد رعنائی هست
باغبانان ، همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت : رازی که نهان است ، ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که ، خبر داشت که فردائی هست
پروین اعتصامی
شده طالب بشوی بوسه ولی او ندهد؟
شده صد بار تو خواهش بکنی، رو ندهد؟
شده شهدی بچکد از دو لبانِ عسلش
عسلت جام می از آن لب کندو ندهد
شده دستان تو لبریزِ نوازش بشود؟
حسّ ِ تو پس بزند، دست تو گیسو ندهد!
شده جسمت همه در خواستنش تب بکند؟
برود سویِ دگر، عطر تنش بو ندهد!
شده در عمق دو چشمانِ دلارامِ خودت
همه، احساس شوی، چشمِ تو را سو ندهد؟
شده کلاً که سراپا تو برایش بتپی؟
و جوابِ تپشت را شده بانو ندهد؟
شبی دوباره و ای کاش های تکراری
فدای چشم قشنگت هنوز بیداری ؟
بهار من نکند شرط بسته ایی با خود
تمام پنجره ها را ستاره بشماری ؟
چقدر مانده به اتمام این شب تاریک
چقدر مانده که دست از سکوت برداری ؟
دوباره حرف بزن خوب من نمی خواهد
که احترام سکوت مرا نگهداری!
تمام طول شب این بود فکر ِ عاشق تو
که مثل آن همه دیروز دوستش داری ؟
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند ، قعر دریا گوهر است…
نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم
شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم
نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم
بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم
“که عشق آسان نمود اول…” برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم
همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم
اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: “تو را من چشم در راهم”
احسان نصری
از رنجى خسته ام كه از آنِ من نيست
بر خاكى نشسته ام كه از آنِ من نيست
با نامى زيسته ام كه از آنِ من نيست
از دردى گريسته ام كه از آنِ من نيست
“مولانا”
عشق رابیمعرفت ‘ معنا مکن
زر نداری ‘ مشت خودرا وا مکن
گر نداری ‘ دانش ترکیب رنگ
بین گلها ‘ زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن ‘ شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ‘ پیدا مکن
دل شود روشن ‘ زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ‘ حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل ‘ آگهی
هیچ کس را ‘ هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ‘ ابلهیست
اشک را ‘ نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید ‘ یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ‘ افشا مکن..
«دیوانه» و «دلبسته ی» اقبال خودت باش
«سرگرم» خودت عاشق «احوال» خودت باش…!!!
یک لحظه نخور «حسرت» آن را که نداری
راضی به همین چند قلم «مال» خودت باش…!!!
دنبال «کسی» باش که دنبال «تو» باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال «خودت» باش…!!!
«پرواز» قشنگ است ولی «بی غم و منت»
«منت» نکش از غیر و پر و بال خودت باش…!!!
صدسال اگر «زنده» بمانی گذرانی
پس «شاکر» هر لحظه و هر سال «خودت» باش…!!!
ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻧﻢ
ﭘﺮﻡ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻼﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻣﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﻐﯿﺎﻧﻢ
ﺑﺰﻥ ﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻏﻮﻏﺎ ﮐﻦ ..ﺑﺰﻥ ﺩﻑ ﺷﻮﺭ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﺯﯼ ﺑﮕﺮﯾﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﻗﺼﺎﻧﻢ
ﺑﺒﯿﻦ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺗﻮ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ
ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﻢ،ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﻢ
ﺍﮔﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﻭﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ