سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

شعر کوتاه

شعر عاشقانه مهر ۹۴

بیخودی ذبح نکن بره ی احساس دلت

من خودم در همه ی عمر،تو راقربانم

یک نگاهم بکنی عید شود روز و شبم

شعر دوبیتی عاشقانه

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

شعر دوبیتی عاشقانه

خوش‌تر از قالی کرمان غزلی ساخته ام
نخ به نخ زیر قدم های تو انداخته ام
من همان قالی پا خورده خاک آلودم
که دلم را به تمنای دلت باخته ام

شعر دوبیتی عاشقانه

یک لحظه دلم خواست ، که پهلویِ تو باشم
بی محکمه، زندانیِ بازویِ تو باشم

پیچیده به پایِ دلِ من، پیچش مویت
تا باز زمین خورده یِ گیسویِ تو باشم

کم بودنِ اسپند در این شهر، سبب شد
دلواپسِ رویت شدنِ روی تو باشم

طعمِ عسلِ عالیِ لبهات دلیلی ست
تا مشتریِ دائمِ کندویِ تو باشم

شعر دوبیتی عاشقانه

عشقی که همیشه در به در می گردد
مُــزدش لب ِ خــُــشک و چـــشم ِ تر می گردد

باران ِ تو از لــُــطف ِ خدا می آید
باران ِ من از مدرسه برمی گردد?

شعر دوبیتی عاشقانه

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای!
گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای!
گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ای!
گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ای!

شعر دوبیتی عاشقانه

ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ست
بی قرارم می کنی وقتی دلت با دیگری ست

گاه دلسوز است و گاهی سخت می سوزاندم
عشق گاهی مادر است و گاه هم نامادری ست

حسین دهلوی

شعر دوبیتی عاشقانه

چه كرده اى
تو با دلم
كه از تو پيش ديگران

گلايه هم
كه مى كنم
شعر حساب ميشود
كاظم بهمنى

شعر دوبیتی عاشقانه

باز دلتنگ توام میل بیابان دارم
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم

كوه آتش به دلم هیچ، كسی می‌داند
كه من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار كن از خواب گران دریا را
كه من آشفته‌ام امشب سر طوفان دارم

رفته‌ای می‌رسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بی‌حوصله مهمان دارم

تو گل و سبزه‌ای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم

سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم

شعر کوتاه

هر چند پای قول و قراری که بست،نیست
هر چند یاد آنکه به پایش نشست، نیست

باور کنید طعنه شنیدن از این و آن

مزد کسی که پای دلش مانده است، نیست

تقصیر از تو بوده اگر عاشقت شدم

فرقی میان جرم بت و بت پرست نیست

آنقدر محو دیدن روی تو گشته ام

در چشم من هر آنچه که غیر از تو هست ، نیست

فرقی نمیکند که وصال است یا فراق،

پایان قصه هر چه که باشد ، شکست نیست

شعر کوتاه

خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بیقرار تو وچشمان سیاهت شده ام
خبرت هست دلم مست حضور تو شده
عاشق وشیفته ی زنگ صدایت شده ام
خبرت هست که باران وبهارم شده ای
چون پرستوی مهاجر ،نگرانت شده ام
خط به خط زندگی ام پرشده از بودن تو
خبرت نیست وشادم که فدایت شده ام

شعر کوتاه

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی

در تمام خاله ‌بازی‌های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه ، بی ‌وفا نشناختی؟
لیله ‌باز کوچه‌ ی مجنون صفت‌ها، فکر کن
جنب مسجد، خانه‌ ی آجرنما، نشناختی؟

دختر همسایه ، یاد جرزنی هایت به خیر
این منم تک ‌تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟

اسم من آقاست ، اما سال‌ها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه ، آری تازه فهمیدم چرا نشناختی

شعر کوتاه

جز وصل تو ، دل به هرچه بستم توبه
بی یاد تو ، هر جا که نشستم ، توبه

در حضرت تو ، توبه شکستم صد بار
زین توبه ، که صد بار شکستم ، توبه

از بس که ، شکستم و ببستم ، توبه
فریاد ، همی کند ، ز دستم ، توبه

دیروز ، به توبه ای ، شکستم ساغر
وامروز ، به ساغری ، شکستم توبه

از هر چه ، نه از بهر تو کردم ، توبه
ور بی تو ، غمی خوردم ، از آن غم ، توبه

و آن نیز ، که بعد ازین برای تو کنم
گر بهتر از آن توان ، از آن هم ، توبه

شعر کوتاه

 

شعر شعبی

نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم

شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم

نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم

بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم

“که عشق آسان نمود اول…” برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم

همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم

اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: “تو را من چشم در راهم”

احسان نصری

شعر شعبی

از رنجى خسته ام كه از آنِ من نيست
بر خاكى نشسته ام كه از آنِ من نيست

با نامى زيسته ام كه از آنِ من نيست
از دردى گريسته ام كه از آنِ من نيست

شعر شعبی

“مولانا”
عشق رابیمعرفت ‘ معنا مکن
زر نداری ‘ مشت خودرا وا مکن

گر نداری ‘ دانش ترکیب رنگ
بین گلها ‘ زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن ‘ شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ‘ پیدا مکن

دل شود روشن ‘ زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ‘ حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل ‘ آگهی
هیچ کس را ‘ هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ‘ ابلهیست
اشک را ‘ نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید ‘ یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ‘ افشا مکن..

شعر شعبی

«دیوانه» و «دلبسته ی» اقبال خودت باش
«سرگرم» خودت عاشق «احوال» خودت باش…!!!

یک لحظه نخور «حسرت» آن را که نداری
راضی به همین چند قلم «مال» خودت باش…!!!

دنبال «کسی» باش که دنبال «تو» باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال «خودت» باش…!!!

«پرواز» قشنگ است ولی «بی غم و منت»
«منت» نکش از غیر و پر و بال خودت باش…!!!

صدسال اگر «زنده» بمانی گذرانی
پس «شاکر» هر لحظه و هر سال «خودت» باش…!!!

شعر شعبی

ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻧﻢ
ﭘﺮﻡ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ

ﺗﻮ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻼﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻣﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﻐﯿﺎﻧﻢ

ﺑﺰﻥ ﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻏﻮﻏﺎ ﮐﻦ ..ﺑﺰﻥ ﺩﻑ ﺷﻮﺭ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﺯﯼ ﺑﮕﺮﯾﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﻗﺼﺎﻧﻢ

ﺑﺒﯿﻦ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺗﻮ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ
ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﻢ،ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﻢ

ﺍﮔﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﻭﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ

شعر شعبی



برچسب ها