سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

قص شعر

قص شعر

حالم خراب بودوکسی باورش نشد
شادی نقاب بودوکسی باورش نشد
گفتم نگاه میکندم،مست می شوم
چشمش شراب بودو کسی باورش نشد
قلبم تمام عمرچنان زلف درهمش
درپیچ وتاب بود وکسی باورش نشد
گفتندابلهان که بگودوست داریش
وصلش سراب بودوکسی باورش نشد
اویک بهشت بود ولی ازبهشت او
سهمم عذاب بودوکسی باورش نشد
پرسیدباکنایه که «من گفته ام،نرو»
پرسش جواب بودوکسی باورش نشد….

قص شعر


بی تو من، ثانیه تا ثانیه را پیر شدم
من همان،کوه غرورم، که زمین گیر شدم

مثل پروانه ی بی تاب، در اندیشه ی نور
با پری سوخته ، از زندگی ام سیر شدم

گرچه گفتم. که ازاین. عشق،حذرباید کرد
خود غریبانه. به زندانِ تو. . زنجیر شدم

نانی از عاطفه دادی. . بمنِ سوخته دل
بر سر سفره ی عشق ِتو نمک گیر شدم

زیر شمشیر غمت، رقص کنان باید رفت
من دراین رقص ولی، کشته ی شمشیرشدم

قص شعر

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

#وحشی_بافقی

قص شعر

همه جا هستم و در حال تماشای توام
من تماشاگر نامریی دنیای توام

نگرانم که شبی در پی من گم بشوی
چون مه آلودترین قسمت رویای توام

تو نوازنده ی یک قطعه ی غمگینی و من
مثل یک نت نگران شب اجرای توام

روی سن رفتی و کم کم نفست بند آمد
مثل اکسیژنم اطراف نفس های توام

بین جمعیت کنسرت مرا پیدا کن
همه جا هستم و در حال تماشای توام

قص شعر

بيتی از لبهای ِ من بر بيتی از لبهای ِ تو
يک رباعی سهم ِ اين حال ِ خرابم ميدهی؟
اينهمه اخترشناسی برده ای ارث از پدر
ماه ِ من! از آسمانت يک شهابم ميدهی؟

????????

قص شعر

کاش جای شانه بودم شانه میکردم تورا
میشدی مثل شراب ، پیمانه میکردم تورا
می شدم یک شاعر دیوانه بارقص وغزل
خط به خط میگفتم ودیوانه میکردم تورا
تو برایم لیلی ومن می شدم مجنون تو
وارده یک قصه ی مردانه میکردم تورا

قص شعر

قصیده و غزل – قص شعر

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسير افتادم
همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نکند
در من از بس که به ديدار عزيزت شادم
خرم آن روز که جان مي رود اندر طلبت
تا بيايند عزيزان به مبارک بادم
من که در هيچ مقامي نزدم خيمه انس
پيش تو رخت بيفکندم و دل بنهادم
داني از دولت وصلت چه طلب دارم هيچ
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم
به وفاي تو کز آن روز که دلبند مني
دل نبستم به وفاي کس و در نگشادم
تا خيال قد و بالاي تو در فکر منست
گر خلايق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نيايد که چه شيرين سخني
وين عجبتر که تو شيريني و من فرهادم
دستگاهي نه که در پاي تو ريزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهي پربادم
مي نمايد که جفاي فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنيادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودي نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوري نيست که از وي بستاند دادم
دلم از صحبت شيراز به کلي بگرفت
وقت آنست که پرسي خبر از بغدادم
هيچ شک نيست که فرياد من آن جا برسد
عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم
سعديا حب وطن گر چه حديثيست صحيح
نتوان مرد به سختي که من اين جا زادم
سعدی

*************************************************************

چه غريب ماندي اي دل! نه غمي نه غمگساري
نه به انتظار ياري. نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر به اين گراني نتوان كشيد باري
دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر ارم
منم ان درخت پيري كه نداشت برگ وباري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري.

هوشنگ ابتهاج

قصیده و غزل – قص شعر ** قصیده و غزل – قص شعر ** قصیده و غزل – قص شعر



برچسب ها