سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

شعر حزین

شعر شعبی

نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم

شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم

نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم

بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم

“که عشق آسان نمود اول…” برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم

همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم

اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: “تو را من چشم در راهم”

احسان نصری

شعر شعبی

از رنجى خسته ام كه از آنِ من نيست
بر خاكى نشسته ام كه از آنِ من نيست

با نامى زيسته ام كه از آنِ من نيست
از دردى گريسته ام كه از آنِ من نيست

شعر شعبی

“مولانا”
عشق رابیمعرفت ‘ معنا مکن
زر نداری ‘ مشت خودرا وا مکن

گر نداری ‘ دانش ترکیب رنگ
بین گلها ‘ زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن ‘ شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ‘ پیدا مکن

دل شود روشن ‘ زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ‘ حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل ‘ آگهی
هیچ کس را ‘ هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ‘ ابلهیست
اشک را ‘ نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید ‘ یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ‘ افشا مکن..

شعر شعبی

«دیوانه» و «دلبسته ی» اقبال خودت باش
«سرگرم» خودت عاشق «احوال» خودت باش…!!!

یک لحظه نخور «حسرت» آن را که نداری
راضی به همین چند قلم «مال» خودت باش…!!!

دنبال «کسی» باش که دنبال «تو» باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال «خودت» باش…!!!

«پرواز» قشنگ است ولی «بی غم و منت»
«منت» نکش از غیر و پر و بال خودت باش…!!!

صدسال اگر «زنده» بمانی گذرانی
پس «شاکر» هر لحظه و هر سال «خودت» باش…!!!

شعر شعبی

ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻧﻢ
ﭘﺮﻡ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ

ﺗﻮ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻼﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻣﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﻐﯿﺎﻧﻢ

ﺑﺰﻥ ﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻏﻮﻏﺎ ﮐﻦ ..ﺑﺰﻥ ﺩﻑ ﺷﻮﺭ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﺯﯼ ﺑﮕﺮﯾﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﻗﺼﺎﻧﻢ

ﺑﺒﯿﻦ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺗﻮ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ
ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﻢ،ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﻢ

ﺍﮔﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﻭﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ

شعر شعبی

شعرهای زیبا

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

سعدی

***********************************************

قصه این است یکی بود و یکی هم ، که نبود
طبق معمول نبودی که بخوانی حالم

«آمدن»مصدر خوبیست اگر صرف شود
فعل «رفتی» شده آتش به همه افعالم

قصه ی « حسرت دیدار تو» شد جلد به جلد
ناشرش ذوق زده آمده استقبالم
دست تقدیر قلم چون که به دستش لرزید
همه جا لکه ی جوهر شده بر اقبالم

گر ز دست دگران سنگ خورم عیبی نیست
دوست خود آگه از آن است چرا می نالم
سید حسین میری

شعرهای زیبا

تا که میخندی ، به چشمانم جهانم بهتر است
واژه ها تصویرها حتی بیانم بهتر است

آسمان با من موافق نیست ای خورشید من
زیر باران در کنارت آسمانم بهتر است

راستی امروز باور داشتی وقتی خدا
در میان رود می گفتت روانم بهتر است

من زبان بستم نگاهت درس عشق آغاز کرد
تازه فهمیدم به خاموشی زبانم بهتر است

بین درس و زندگی تصمیم کبری عشق شد
در میان مکتبت دل را نشانم بهتر است

میروم از جاده هرگز به مقصد می رسم
بد مسیر است زندگی آنجا گمانم بهتر است

کفشهایم در مسیر جاده عاشق می شوند
عاشقی از زندگانی مهربانم بهتر است….

************************************************

چه غم وقتی جهان از عشق نام تازه می گیرد؟
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد !

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای ! باجِ سرِ دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد !

ملال آور تر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد !

#فاضل_نظری

شعرهای زیبا ** شعرهای زیبا

شعر حزین

از تبارخستگانم حال و روزم خوب نیست
بیقرارت میشوم در قلب تو آشوب نیست؟

تابه کی صبرو صبوری تا چه وقتی انتظآر؟
من دلی اشفته دارم نام من ایوب نیست

رفتی و قلب مرا با خود به یغما برده ای
هیچ کس دیگر خریدار من معیوب نیست

رو به تو کردم خدایا مستجابم می کنی؟
خوب می دانی جواب عاشقان سرکوب نیست

استجابت از درو دیوار عرشت می چکد
غیر از این باشد برای عرش تو مطلوب نیست…

شعر حزین

کاش می شد خنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاًسیس کرد
کاش می شد عشق را تعلیم داد
ناامیدان را امید و بیم داد
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران ، دلشاد بود
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
دشمن بی رحمی و اجحاف بود
دوستدار نیکی و انصاف بود
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خود پسندی، دور دور
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست

شعر حزین

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد
غنچه ایدربادپرپرشدولی کو غیرتی ؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرات بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

شعر حزین

صفحه 3 از 3123


برچسب ها