داستان نقش مهمی در تربیت و آموزش بچه ها دارد. با داستان گفتن می توانید در دل حکایت های جالب پندها و نکاتی را به بچه ها یاد بدهید. در این مقاله از سوری فان با چند داستان نوروزی آموزنده برای بچه ها ما را همراهی کنید.
داستان نوروزی آموزنده
داستان نوروزی شماره ۱
محسن پسری باادب بود که در همهجا ادب را رعایت میکرد و به همه احترام میگذاشت. او روز اول عید تصمیم گرفت به دیدن عمو و زنعموی مهربانش برود. او هر سال با پدر و مادرش به دیدن عمو و زنعمو میرفت؛ اما امسال مجبور بود تنها به دیدن آنها برود؛ چون پدر و مادرش به مسافرت رفته بودند. او لباسهای تمیز و اتوکشیدهاش را پوشید، موهایش را شانه زد و به خانهی عموغلام رفت.
***
– سلام عموغلام!
– به به! سلام آقامحسن، بیا تو!
محسن رفت تو و خیلی آرام و مؤدب توی اتاق نشست. عموغلام و زنعمو هم روبهرویش نشستند. زنعمو ظرف آجیل و بشقاب میوه را جلو محسن گذاشت: «بفرمایید آقامحسن!»
– خیلی ممنون!
عموغلام گفت: «بخور محسنجان! بخور بعد هم عیدیتو بگیر و برو توی حیاط با بچهها بازی کن.»
– خیلی ممنون!
– اینقدر نگو خیلی ممنون! الآن عیده. عید نوروزه. فصل شادیه. همین جوری مثل آدمای عزادار یه گوشه نَشین. پاشو برو با سامان و سمیرا بازی کن. برو شاد باش. یه اسکناس نو هم برات کنار گذاشتم.
– خیلی ممنون عموغلام! اما من نمیتونم آجیل و میوه بخورم. من باید همین طور ساکت و مؤدب بشینم و در جواب سؤالهای شما بگم: خیلی ممنون!
– یعنی چی؟ این حرفا چیه بچه؟ پاشو برو بازی کن. شادی کن. اینجا نشستی که چی؟ کی گفته باید همینجور بشینی و هی بگی خیلی ممنون؟
– آقای نویسنده گفته.
– آقای نویسنده؟ آقای نویسنده دیگه کیه؟ جلّ الخالق؟ پاشو بچه! پاشو شوخی نکن.
– شوخی نمیکنم عموغلام! من باید ساکت و مؤدب باشم و برای خوانندههای این داستان یک الگو باشم. تازه شما هر چی هم عیدی بدید من باید باهاش کتاب بخرم؛ چون اگه چیز دیگهای بخرم، برای بچهها بدآموزی داره. اینو همین آقای نویسنده به من گفت.
– پاشو بچه کم ادا دربیار! نویسنده، خرِ کیه؟
نویسنده: «اِ… اِ… اِ… خجالت بکش عموغلام! این حرفا چیه که میزنی؟ چرا داستانو خراب میکنی؟»
عموغلام در حالی که به در و دیوار نگاه میکند با تعجب میپرسد: «تو کی هستی؟ صدات از کجا میاد؟ چه جوری اومدی اینجا؟»
نویسنده: «عموغلام! سعی کن مؤدب باشی. این داستان باید آموزنده باشه.»
عموغلام: «مردِ حسابی، گم شو بیرون! کی به تو گفته بیایی تو خونهی من؟ بدو بیرون ببینم. برو اینجا زن و بچه زندگی میکنه.»
نویسنده: «عموغلام آروم باش! الآن عید نوروزه. باید شاد باشی. در ضمن حرف دهنتو بفهم. چرا هر چی به دهنت میاد به من میگی؟»
عموغلام با عصبانیت بلند میشود و میگوید: «عجب آدم پررویی! همینجوری سرشو انداخته زیر اومده توی خونهی من، بعد میگه باید شاد باشی. آهای طلعت!… زنگ بزن صدوده بیاد این مرتیکه رو…»
نویسنده: «خیلی خب! خیلی خب! عصبانی نشو. من میرم. نمیخواد پلیس خبر کنی!»
دو دقیقهی بعد نویسنده برمیگردد: «ببخشید! یادم نبود عید رو بهتون تبریک بگم. عیدتون مبارک! میشه یه ذره از اون آجیلها بدید. نویسندگیه دیگه! با پول نویسندگی که نمیشه آجیلماجیل خرید.»
عموغلام: «آجیل میخوای؟ الآن بهت میدم. طلعت!… آهای طلعت!… اون چماقو که باهاش فرشها رو میتکونیم وردار بیار!»
نویسنده: «ای بابا! تو چرا اینقدر زود عصبانی میشی؟ نخواستم بابا، خداحافظ!»
دو دقیقهی بعد دوباره صدای نویسنده به گوش میرسه: «ببخشید مزاحم میشم! قصد مزاحمت ندارم، اما میخواستم ببینم محسن کجا رفت؟ بهش بگید بیاد میخوام ببرمش یه جای دیگه داستانو ادامه بدم. آخه میدونید سردبیر مجله به من گفته یه داستان دربارهی ادب و احترام برای بچهها بنویسم!»
زنعمو: «محسن رفت خونهشون. ما که اومدیم توی پذیرایی دیدیم محسن رفته. همهی آجیلها رو هم ریخته توی جیبش و برده. یه دونه آجیل هم توی ظرفها نمونده.»
در همین موقع سامان و سمیرا از توی حیاط میآیند توی پذیرایی: «بابا! بابا! ببین ما مگس گرفتیم!»
زنعمو: «اَه… اَه… اَه… بنداز دور اون مگسرو. مریض میشی. برای چی این کثافت رو گرفتی توی دستت؟»
سمیرا: «اینو محسن برامون گرفت. گفت اگه عیدیهاتونو بدید به من، من هم یه مگس براتون میگیرم.»
داستان نوروزی شماره ۲
دیگر روزهای آخر زمستان بود و همه آماده میشدند تا به استقبال عید نوروز بروند، مادر کرمولک و بهارک هم مثل بقیه مامانها مشغول خانه تکانی بود. بهارک کوچولو که در بهار گذشته به دنیا آمده بود تا به حال خانه تکانی ندیده بود و از نوروز هیچی نمیدانست. در همین فکرها بود که کرمولک قصه ما در زد و آمد به خانه. بهارک خیلی خوشحال شد و به دنبال او رفت داخل اتاقشان.
نزدیک ظهر بود و مامان کمی از کارهایش دست کشید و رفت سراغ آماده کردن ناهار. آنها در کنار پنجره نشستند و مشغول خوردن سوپ خوشمزه و دیدن دانههای ریز برف شدند. کرمولک از مادرش خواست که بعد از ناهار مثل هر سال که در این روزها قصه ننه سرما، عمو نوروز و هفت سین را میگفت، باز هم برایشان تعریف کند تا بهارک هم بشنود، مادر هم قبول کرد.
ناهار خوشمزهشان که تمام شد به مادر کمک کردند تا سفره را جمع کند و دوتایی کنار بخاری دراز کشیدند و رفتند زیر پتو و منتظر شدند تا مادر قصه را شروع کند. مادر شروع کرد به تعریف از ننه سرما کرمولکه و دامن پر از برفش. گفت که مشغول رفتن است و دامنش را تکان میدهد تا آخرین دانههای برف هم بریزد و گلها با آمدن بهار آب بیشتری داشته باشند و بعد از آمدن عمو نوروز کرمولکه با کیسه عیدی و فلوت خوش آهنگش گفت که روی زمین دانههای سبزه و گل میکارد و با هر قدمش آنها سبز میشوند.
مادر در داستانش از سفره هفت سین گفت و تمام کارهایی که در عید انجام میدادند، اینکه به خانه مادربزرگ و پدربزرگ کرمولکشان میروند و عیدی میگیرند و برای شیرینی این روزها شیرینی میخورند.
وقتی داستان مادر تمام شد، بهارک چرخید به سمت کرمولک و گفت: «داداشی من یه فکری دارم، بیا باهم ننه سرما و عمو نوروز رو برای مامان بزرگ و بابا بزرگ درست کنیم تا وقتی بهمون عیدی دادن ما هم به اونها هدیه بدیم و برای خونه خودمون هم یه هفت سین بسازیم».
کرمولک خیلی خوشش آمد و چشمهایش برقی زد و گفت: «بهارک خیلی فکر جالبی بود. باشه خواهر کوچولو بیا بریم مشغول بشیم».
مادر که مشغول کارهایش شده بود متوجه تصمیم آنها نشد و آنها سریع رفتند به اتاقشان تا مشغول شوند، اول وسایلشان را آماده کردند، با ننه سرما و عمو نوروز شروع کردند، کرمولک کارهای سختتر و بهارک کارهای کوچکتر و آسانتری را انجام میداد، آنها آنقدرذوق داشتند که دوست داشتند زودتر هدایای زیبایشان آماده شود، مدتی گذشت و یک دفعه صدای هورا و خنده آنها از اتاقشان به گوش رسید. مادر تعجب کرد و رفت به آنها سری بزند اما وقتی در را باز کرد آنها آرام ایستادند و با تعجب به مادر نگاه کردند و چون ننه سرما و عمو نوروز را قایم کردند پشتشان مادر ندید و با تعجب رفت.
حالا نوبت هفت سین زیبا بود. بهارک پنبههای کوچولوی سفید را برداشت و به هم چسباند و شبیه سیر کرد. کرمولک با خمیر کوچکی که داشت یک سیب قرمز و براق ساخت. بهارک هم با کاموای سبزی که مادر به او داده بود تا بازی کند، سبزه درست کرد و ظرف کوچک اسباببازیهایش را برداشت و آرام و بیسرو صدا رفت از یخچال کمی سرکه ریخت داخلش و برگشت داخل اتاق، کرمولک از عروسی سنجاقک خانوم ۲ سکه مبارک باد یادگاری داشت آنها را هم آورد و گذاشت در هفت سین. گلسر سنبلی بهارک که کمی گیرهاش شل شده بود هم میتوانست جای سنبل سفره را بگیرد، پس بهارک آن را هم آورد و تزئین کرد و گذاشت در هفت سین.
پدر کرمولک قبلا ساعتی داشت که دیگر استفاده نمیکرد و داده بود به کرمولک، او هم بندهایش را در آورده بود و از آن در بازیها استفاده میکرد. این ساعت آخرین سین سفره را هم تکمیل کرد. آنها خیلی خوشحال شدند اما هنوز یک چیزی کم بود. کرمولک کمی فکرکرد و گفت: «آهان فهمیدم ماهی قرمز و تخم مرغ رنگی کمه.»
بهارک سریع آبرنگش را برداشت و یک تنگ زیبا با یک ماهی قرمز کوچک کشید و دورش را برید و چسباند به هفتسین. کرمولک هم که هنوز تخم مرغ رنگی مصنوعی پارسال را نگه داشته بود پیدا کرد و آورد. به به چه هفت سینی شده بود.
خلاصه آن روز آنها خیلی زحمت کشیدند و هفت سین و هدایا را در زیر تختشان قایم کردند.
امروز روز سال تحویل و شروع عید نوروز بود. بهارک و کرمولک یواشکی هفتسین زیبا را گذاشتند روی میز پذیرایی و مادر را صدا کردند. مادر با دیدن هفت سین خیلی خوشحال شد و گفت: «وای بچهها عالیه، من امسال وقت نکردم هفت سین درست کنم و از این بابت ناراحت بودم اما شما خیلی کار خوبی کردین، دیگه نگران تحویل سال نیستم».
پدر هم با دیدن هفت سین کلی خوشحال شد و با تحویل شدن سال و آغاز سال نو و عید نوروز خوشحالی آنها بیشتر شد. حالا باید به دیدن پدربزرگ و مادر بزرگ میرفتند. آنها مثل همیشه با مهربانی منتظر دیدن کرمولک و بهارک بودند و به آنها عیدی دادند. در همین موقع هم کرمولک و بهارک با خوشحالی ننه سرما و عمو نوروزی را که خودشان درست کرده بودند، به پدربزرگ و مادربزرگشان دادند. آنها خیلی خوشحال شدند و گفتند این بهترین هدیه نوروزی بوده که تا به حال گرفتهاند.
کرمولک و بهارک هم از خوشحالی هورا کشیدند و خندیدند.
منابع:
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- حکایت , سرگرمی و موسیقی
- 135بازدیدها
- بدون نظر
به نکات زیر توجه کنید