نوروز یکی از زیباترین اعیاد باستانی ایران است. با داستان های نوروز برای کودکان دلبندانتان را با مفاهیم این مناسبت آشنا کنید. در ادامه با سوری فان همراه باشید.
داستان های نوروز
پیرزنی که می خواست عمو نوروز را ببینید
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد.
در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند.
پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد.
سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد.
سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود.
پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ».
در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند.
برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد.
آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم».
ما شمارهی همه رو داریم!به تمام مخاطبین پیامک تبلیغاتی بزن
ما شمارهی همه رو داریم!به تمام مخاطبین پیامک تبلیغاتی بزن
انجام میدم
داستان کودکانه درمورد عید نوروز
بهار خانم که از راه رسید، همه جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش آمدی. عیدی من را می دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم های گنجشک، جوجه ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
درخت گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله پیرزن.
خاله پیرزن کنار سفره هفت سین نشسته بود و داشت سین های سفره هفت سین را می شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: « یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه دار شد».
بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله پیرزن پیچیده بود.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوهی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر میآمد.
بیرون دروازهی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ، هر جور میوهای که دلت میخواست پیدا میشد! و فراوان بوتههای پر گل داشت! هرسال، اول بهار، شاخههای درختها پر از شکوفه میشد: شکوفههای صورتی، شکوفههای سفید.
صاحب این باغچهی کوچک، پیرزن سفیدموی خوشرویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هرسال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار میشد. رختخوابش را جمع میکرد، وضو میگرفت و نماز میخواند. اتاق را جارو میکرد. قالیچهی ابریشمی قشنگش را میآورد توی ایوان پهن میکرد و باغچهی روبروی ایوان را آبپاشی میکرد. دورتادور باغچه، هفت بوتهی گل هفترنگ بود: نرگس و همیشهبهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.
جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگ شیطان شنا میکردند.
پیرزن میرفت سر حوض، فوّاره را باز میکرد. آب، برق برق میزد و روی گلها و بوتهها میریخت. آنوقت میرفت و آینهی پایهدار نقرهاش را میآورد و روی قالیچه مینشست.
موهایش را شانه میزد و میبافت. چشمهایش را سرمه میکشید. لپهایش را گلی میکرد. روی پیراهن تافتهاش نیمتنهی زری میپوشید و چارقد زری سر میکرد. گلاب به موهایش میزد. عود روشن میکرد. منقل آتش را درست میکرد. کیسهی مخمل اسفند را کنار منقل میگذاشت. توی کوزهی قلیان بلوری، چند تا برگ گل میانداخت. بعد، سینی هفتسین را میآورد روی قالیچه میگذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقلونبات میچید و پهلوی هفتسین میگذاشت و مینشست روی قالیچه، و چشمبهراه عمو نوروز میشد.
پیرزن کمکم خوابش میگرفت، چرت میزد، پلکهایش سنگین میشد، به خواب میرفت و عمو نوروز را خواب میدید. در این میان، عمو نوروز سر میرسید، میدید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند میزند.
عمو نوروز دلش نمیآمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشهبهار را از باغچه میچید و به موهای سفید پیرزن میزد.
نارنج سفرهی هفتسین را برمیداشت با چاقو نصف میکرد. نصفش را با قند و آب میخورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن میگذاشت. یکمشت اسفند از توی کیسهی مخمل درمیآورد و روی آتش میریخت.
اسفندها میپریدند هوا، ترق و توروق صدا میکردند! بوی اسفند در هوا میپیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان میگذاشت. قلیان را چاق میکرد، چند پُکی به قلیان میزد و آنوقت، پا میشد و میرفت تا عید را به شهر ببرد.
آفتاب، کمکم، از سر درختها پایین میآمد، در حیاط پهن میشد، به ایوان میرسید و میافتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب میپرید، چشمهایش را میمالید. تا نارنج نصف شده را میدید و بوی اسفند به دماغش میخورد، شستش خبردار میشد که:
«ایدلغافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش!»
دستی به زلفهایش میکشید، گل همیشهبهار را از گوشه چارقدش درمیآورد و میگفت: «ایدادبیداد! بازهم باید یک سال آزگار صبر کنم.»
و پیرزن یک سال دیگر هم صبر میکرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشمهای پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون میگویند، هرکسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تروتازه میماند.
هیچکس نمیداند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تروتازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.
داستان های نوروز برای کودکان
یکی بود یکی نبود
پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده میشد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونهاش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگترین لباسش را از صندوقچه بیرون آورد و پوشید، بعدهم نشست و رو چشم به راه عمو نوروز موند.
خاله پیرزن داشت کم کم خوابش میگرفت که ” تق تق”صدا در رو شنید، از جاش بلند شد و به طرف در دوید. پشت در عمو نوروز با یک شاخ گل همیشه بهار در دست داشت دید، عمو نوروز باهمون شال و کلاه پشمی و عبای بلند،ریش سفید و پشمکی لبخند میزد.
اومد و تو کنار سفرهی هفت سین نشست خاله پیرزن هم که از خوشحالی نمیدونست باید چکار کنه ، هی پای میریخت و قیلیون برای عمو نوروز میورد.
عمو نوروز نگاهی به سفرهی هفت سین انداخت، سیر، سماق، سنجد، سرکه، سیب، سمنو با یک سکه پول خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بود، یک مرتبه چشم عمو به نارنج درشت و خشبو افتاد. خاله پیرزن فوری کارد و بشقاب آورد و نارنج گذاشت جلوی عمو، گفت: این هم عیدی شما و خندید.
عمو نوروز همین که کارد برداشت به پوست نارنج قاچ کنه؛ یک مرتبه پوست نارنج باز شد دخترکی ریزه و میزه از توی، اون بیرون پرید و گفت:
سلام، نارنجکم من ، تو دخترا تکم من ، زرنگو و زیرکم من، یک پری کوچکم من.
خاله پیرزن و عمو نوروز از دیدن دخترک آنقدر خوشحال شدن که نمیدونستند چه کار کنند، اونها نارنجکو رو بغل کردن و بوسیدن، بعد هم به اون عیدی دادن، خاله پیرزن از پارچههای مخملی که تو صندوقچه داشت فوری برای نارنجک لباس قشنگی دوخت و به تنش کرد. عمو نوروز هم شاخه گل همیشه بهار که با خودش اورده بود تو دست نارنجک گذاشت. گفت:
این یک گل همیشه بهار اون رو ببر توی باغچه حیاط کنار درخت نارنج بکار.
خلاصه عمو نوروز باید میرفت و بهار با خودش به همه جا میبرد. این بود که از خاله پیرزن و نارنجک خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون با خودش گفت: چقدر خوب شد که این بار موقع اومدن عمو نوروز خوابم نبرد، من اونو رو دیدم به آرزویی که داشتم رسیدم. درست که من هنوز یک پیرزنم اما با داشتن دخترکی باانمک مثل نارنجک دیگه احساس پیری و تنهایی نمیکنم. اون این رو گفت و به طرف باغچه حیاطش دوید. تا به کمک نارنجک گل همیشه بهار تو باغچهی خونش به کاره تا با دیدنش همیشه یاد عمو نوروز بیفته.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید…
منابع:
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- حکایت , سرگرمی و موسیقی
- 306بازدیدها
- بدون نظر
به نکات زیر توجه کنید