سایت تفریحی خبری و مد لباس روز دنیا

شعر زیبا

شعر کوتاه

هر چند پای قول و قراری که بست،نیست
هر چند یاد آنکه به پایش نشست، نیست

باور کنید طعنه شنیدن از این و آن

مزد کسی که پای دلش مانده است، نیست

تقصیر از تو بوده اگر عاشقت شدم

فرقی میان جرم بت و بت پرست نیست

آنقدر محو دیدن روی تو گشته ام

در چشم من هر آنچه که غیر از تو هست ، نیست

فرقی نمیکند که وصال است یا فراق،

پایان قصه هر چه که باشد ، شکست نیست

شعر کوتاه

خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بیقرار تو وچشمان سیاهت شده ام
خبرت هست دلم مست حضور تو شده
عاشق وشیفته ی زنگ صدایت شده ام
خبرت هست که باران وبهارم شده ای
چون پرستوی مهاجر ،نگرانت شده ام
خط به خط زندگی ام پرشده از بودن تو
خبرت نیست وشادم که فدایت شده ام

شعر کوتاه

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی

در تمام خاله ‌بازی‌های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه ، بی ‌وفا نشناختی؟
لیله ‌باز کوچه‌ ی مجنون صفت‌ها، فکر کن
جنب مسجد، خانه‌ ی آجرنما، نشناختی؟

دختر همسایه ، یاد جرزنی هایت به خیر
این منم تک ‌تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟

اسم من آقاست ، اما سال‌ها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه ، آری تازه فهمیدم چرا نشناختی

شعر کوتاه

جز وصل تو ، دل به هرچه بستم توبه
بی یاد تو ، هر جا که نشستم ، توبه

در حضرت تو ، توبه شکستم صد بار
زین توبه ، که صد بار شکستم ، توبه

از بس که ، شکستم و ببستم ، توبه
فریاد ، همی کند ، ز دستم ، توبه

دیروز ، به توبه ای ، شکستم ساغر
وامروز ، به ساغری ، شکستم توبه

از هر چه ، نه از بهر تو کردم ، توبه
ور بی تو ، غمی خوردم ، از آن غم ، توبه

و آن نیز ، که بعد ازین برای تو کنم
گر بهتر از آن توان ، از آن هم ، توبه

شعر کوتاه

 

شعر زیبا

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

این چه کرده ست که هر روز تو را می بیند
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم

مثل ابری شده ام در به در و شهر به شهر
وای از آن دم که به شهرتو بیفتد گذرم

شعر زیبا

ترک ما کردی ولی باهرکه هستی یار باش
مثل من هرگز نکن با او کمی دلدار باش

کم گذاشتی نازنین یک عمر برایم عشق خود
لااقل یکدم بساز با عشق او بسیار باش

از حریم عشق من پاپس کشیدی ناگهان
گرد تا گرد حریم عشق او دیوار باش

تاسحر یک عمر بودم ، درکنارت نازنین
یک شبی تو امتحان کن مثل من بیدار باش

ساکتی ای نازنین از عشق نو حرفی بزن
بی دروغ و بی کلک یک لحظه را اینبار باش

دلهره جانم گرفت ازبس بفکرت بوده ام
حال او خوشحال کن چون لحظه دیدار باش

من که رفتم بعد ازین حالم بتو مربوط نیست
خنده کن یا گریه یا ازعشق او بیمار باش

شعر زیبا

دوست دارم ،اینکه گاهی بحث را کِش می دهی
بوسه هایی را که با اصرار و خواهش می دهی

باد می پیچد به خود از حسرتش !وقتی که تو
دست بر مو می بری ،آن را نوازش می دهی

عطر شالی لای موها ،شرم گل بر گونه ات
چهره ی پاک پری ها را نمایش می دهی

شهر ما شاعر فراوان دارد و تقصیر توست!
آنقدر که سوژه ی ناب سُرایش می دهی

آنقدر خوبی اگر حاکم شوی بر محکمه
بر تمام مجرمانت حکم بخشش می دهی

شعر زیبا

شعر شعبی

نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم

شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم

نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم

بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم

“که عشق آسان نمود اول…” برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم

همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم

اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: “تو را من چشم در راهم”

احسان نصری

شعر شعبی

از رنجى خسته ام كه از آنِ من نيست
بر خاكى نشسته ام كه از آنِ من نيست

با نامى زيسته ام كه از آنِ من نيست
از دردى گريسته ام كه از آنِ من نيست

شعر شعبی

“مولانا”
عشق رابیمعرفت ‘ معنا مکن
زر نداری ‘ مشت خودرا وا مکن

گر نداری ‘ دانش ترکیب رنگ
بین گلها ‘ زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن ‘ شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ‘ پیدا مکن

دل شود روشن ‘ زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ‘ حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل ‘ آگهی
هیچ کس را ‘ هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ‘ ابلهیست
اشک را ‘ نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید ‘ یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ‘ افشا مکن..

شعر شعبی

«دیوانه» و «دلبسته ی» اقبال خودت باش
«سرگرم» خودت عاشق «احوال» خودت باش…!!!

یک لحظه نخور «حسرت» آن را که نداری
راضی به همین چند قلم «مال» خودت باش…!!!

دنبال «کسی» باش که دنبال «تو» باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال «خودت» باش…!!!

«پرواز» قشنگ است ولی «بی غم و منت»
«منت» نکش از غیر و پر و بال خودت باش…!!!

صدسال اگر «زنده» بمانی گذرانی
پس «شاکر» هر لحظه و هر سال «خودت» باش…!!!

شعر شعبی

ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻧﻢ
ﭘﺮﻡ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ

ﺗﻮ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻼﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻣﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﻐﯿﺎﻧﻢ

ﺑﺰﻥ ﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻏﻮﻏﺎ ﮐﻦ ..ﺑﺰﻥ ﺩﻑ ﺷﻮﺭ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﺯﯼ ﺑﮕﺮﯾﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﻗﺼﺎﻧﻢ

ﺑﺒﯿﻦ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺗﻮ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ
ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﻢ،ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﻢ

ﺍﮔﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﻭﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ

شعر شعبی

شعر حزین

از تبارخستگانم حال و روزم خوب نیست
بیقرارت میشوم در قلب تو آشوب نیست؟

تابه کی صبرو صبوری تا چه وقتی انتظآر؟
من دلی اشفته دارم نام من ایوب نیست

رفتی و قلب مرا با خود به یغما برده ای
هیچ کس دیگر خریدار من معیوب نیست

رو به تو کردم خدایا مستجابم می کنی؟
خوب می دانی جواب عاشقان سرکوب نیست

استجابت از درو دیوار عرشت می چکد
غیر از این باشد برای عرش تو مطلوب نیست…

شعر حزین

کاش می شد خنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاًسیس کرد
کاش می شد عشق را تعلیم داد
ناامیدان را امید و بیم داد
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران ، دلشاد بود
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
دشمن بی رحمی و اجحاف بود
دوستدار نیکی و انصاف بود
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خود پسندی، دور دور
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست

شعر حزین

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد
غنچه ایدربادپرپرشدولی کو غیرتی ؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرات بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

شعر حزین

شعر نو

قایقی خواهم ساخت… با کدام عمر دراز؟
نوح اگر کشتی ساخت،… عمر خود را گذراند،
با تبر روز و شبش، ………….بر درختان افتاد،
سالیان طول کشید، ………عاقبت اما ساخت…
پس بگو ای سهراب؛ ….شعر نو خواهم ساخت…!
بیخیالِ قایق…یا که میگفتی،
تا شقایق هست زندگی باید کرد…؟
این سخن یعنی چه…؟!!با شقایق باشی؛
زندگی خواهی کرد…ورنه این شعرو سخن،
یک خیال پوچ است…پس اگر میگفتی؛؟؟؟
تا شقایق هست،…………حسرتی باید خورد؛
جمله زیباتر میشد…!
تو ببخشم سهراب…
که اگر در شعرت،
نکته ای آوردم،
انتقادی کردم؛
به خدا دلگیرم،
از تمام دنیا،
از خیال و رویا؛
به خدا دلگیرم،
به خدا من سیرم،
در جوانی پیرم…
زندگی رویا نیست؛
زندگی پردرد است؛
زندگی نامرد است…!

شعر نو

خداحافظ گل لادن تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام ازعشق ،چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه ، گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی ، به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش ، دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش ، گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تودرتو ، خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی ، داره می باره از هر سو
*خداحافظ گل مریم ، گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی ، به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب ، غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم ، ازاین خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری، بگواز شب چی می دونی ؟
تو این رویای سر در گم ، خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی تو دست سرد این مردم م
خداحافظ گل پونه ، که بارونی نمی تونه
طلسم بغضو برداره ، ازاین پاییز دیوونه…

شعر نو

بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو
من همه تو
تو همه تو
او همه تو ما همه تو
هر که و هرکس همه تو
این همه تو آن همه تو …
من که به دریاش زده ام تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز میستان همه تو راز میستان همه تو
شور تو و آواز تویی
بلخ تو شیراز تویی
جاذبه شعر تو و جوهر عرفان همه تو ..
بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو
من همه تو
تو همه تو
او همه تو ما همه تو
هر که و هرکس همه تو
این همه تو آن همه تو …

شعر نو

 

شعر عاشقانه کوتاه جدید

پا به پایت تا ته این جاده می آیم نترس
این منم عاشق ترین دلداده، می آیم نترس
.
در مسیر عشق از آیینه هم صادق ترم
ساده بودم ساده هستم ساده می آیم نترس
.
خم به ابرویت نیاور ذره ای، دق می کنم
عاشقت با خون تعهد داده، می آیم نترس
.
عقل می گوید نرو اما نمی فهمد که عشق
در دل وامانده ام افتاده می آیم نترس
.
در دل آتش برو،در آسمان پرواز کن
پا به پایت تا ته این جاده می آیم، نترس

شعر عاشقانه کوتاه جدید

**عاشقانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟
بی بهانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

آه ای زیباترین بیت غزل درشاعری
شاعرانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

ازکران تابیکران عشقی توای زیبای من
بی کرانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

گرچه دوران دل ودلبرگذشت اما هنوز…
دلبرانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

چون قصیده،یا غزل یا مثنوی،ای شعر نو
چون ترانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

یاچومجنونی که فتح قلب لیلی میکند
فاتحانه دوستت دارم،نمی فهمی چرا؟

فارغ ودور از تمام حجم آزاری که هست
ظالمانه!…،دوستت دارم،نمی فهمی چرا… ***؟!؟

شعر عاشقانه کوتاه جدید

چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد

من همانم که پسندید و پسندیده نشد

یاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم

غنچه ای بود که گل کرد ولی چیده نشد

من نظر بازم و کم معصیتی نیست ولی

چه بسا طعنه زدنهای تو بخشیده نشد

ای که مهرت نرسیده ست به من باور کن

هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشد

عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند

سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد

شعر عاشقانه کوتاه جدید

زندگی آهسته تر من خسته ام
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن

صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من اینجا نبود
روح من همبازی شبها نبود

صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم ….

شعر عاشقانه کوتاه جدید

 

شعر نو

به چه مانند کنم؟

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟ به یکی هاله دود؟
یا به یک ابرسیاه که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جانها که غم از یاد برد؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد ز نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی عصیانگر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن؟
یابه یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

شعر نو

گاهی فقط سکوت

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینه ها زودباوری است

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

سهم برابر همگان ، نابرابری است

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است

ای آفتاب هرچه کنی ذره پروری است

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت جواب سبکسری است

فاضل نظری

شعر نو

هر کسی در قفس ذهنی خود زندانيست
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشايیم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوايي بخورد
و به مهمانی عالم برود
بگذاریم به آبادي عالم قدمى
ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
خبري خوش باشیم
و بکوشيم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداري، دانايي، آبادي
در ذهن زمان
و بروید گل بینايي، صلح، آزادي، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرايي ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود
مجتبی کاشانی

شعر نو

چه زیبا بود اگر یک دم ، نگاهم را تو می دیدی….!
زخلوتگاه احساسم ، غمم را زود می چیدی….!
چه زیبا بود اگر با هم ، رفیق عشق می بودیم…
و می گفتیم تا دنیاست ، کنار عشق خشنودیم….
چه زیبا بود یک لحظه ، بگویم عاشقت هستم….
ودستانت پر از امید ، بیارامند در دستم ….
چه زیبا بود ، اما حیف که من تنها پریشانم….!
و می دانم که می دانی…..
و می دانی که می دانم…..
پس چه زیبا بود اگر یک دم نگاهم را تو
می دیدی….!

شعر نو

اگه هم صدام بودی
هیشکی حریفم نمیشد
کوه اگه رو شونه هام بودی
کمرم خم نمیشد
تو اگه خواسته بودی
تو اگه مونده بودی
موندنی ترین بودم
عمق صدام کم نمیشد
اگه زخمی می شدم به دست تو مرحم بود
زخم قیمتیِ من محتاج مرحم نمیشد
اگه بارونِ عزیزِ با تو بودن می گرفت
گل سرخ قصه مون تشنه ی شبنم نمیشد
تو اگه خواسته بودی
تو اگه مونده بودی
موندنی ترین بودم

عمق صدام کم نمی شد

شعر نو

آرامشی داره صدات که دردمو کم میکنه…
چیزی بگو حرفای تو بدجوری خوبم میکنه…
تو طرف من باش من عشقمو ثابت میکنم…
صدبار برگردم عقب باز انتخابت میکنم….

شعر نو

شعر عاشقانه

بوسه ام داغ است و بی پروا، کجا بگذارمش؟
روی لب ها یا که بازوها ،کجا بگذارمش؟

قطره های اشک من، شاعرترینت گشته اند
می کند شعرم مرا رسوا، کجا بگذارمش؟

شب به جای تو، تن پیراهنت آغوش من
می شود غرق دو صد رویا کجا بگذارمش؟

این دل دیوانه عاقل بوده دور از چشم تو
با نگاه تو شده شیدا، کجا بگذارمش؟

می تپد قلبم درون سینه آخر تند تند
مثل قلب بچه آهو ها، کجا بگذارمش؟

جای بوسه کنج لب، یک نخ وینیستون لایت و بس
فندکت این جا، ببین لب را، کجا بگذارمش؟

باز چشمک می زنی لب را نشانم می دهی
می کنی طوفان به پا، اما کجا بگذارمش ؟

وعده جام عسل از چشم مستت می دهی
می کنی با خنده ات حاشا، کجا بگذارمش ؟

دوستت دارم، چه تکراری شده این جمله ام
حل کن آخر این معما را، کجا بگذارمش ؟

لب نهادی بر لبم، اینک تو می پرسی ز من
بوسه ام داغ است و بی پروا، کجا بگذارمش ؟

شعر عاشقانه

سوخته را آتش زدن دیگر چه معنا میدهد…
مرده راخنجرزدن یارب چه معنا میدهد

من که دیگرسوخته ام آتش چه کارم میکند…
برتن آشفته ام زجرت چه معنا میدهد

من دگرتا حد مردن دردو غم دیدم برو…
پس چنین آزارتو برمن چه معنامیدهد

من هزاران بارخنجر خورده ام از آشنا…
خنجرتو بی وفا برمن چه معنا میدهد

بال پرواز مرا هرکس رسید آتش کشید…
برچنین باله شکسته ،پرچه معنا میدهد

زیرپیراهن ببینی جای چاقوهای یار…
برتنه خط خطیم خنجر چه معنا میدهد

من هزار نیش از رفیقان خورده ام دیگرنزن…
نیش تو بر این تنم دیگر چه معنا میدهد

پس دگر با قلب من بازی نکن ای رهگذر…

شعر عاشقانه

شده ام عاشق تو، وای که حالا چه کنم؟
مانده ام در طلبت غرق تمنا چه کنم؟
گفته بودی که رعایت کنم آن حد و حدود
من پذیرفتم و حالا نشد اما ، چه کنم؟
تو پر از خاطره ای، داشتنت حق من است
با دل من تو بگو حق خودم را چه کنم؟
دل من هر نفس و لحظه فقط با یادت
می شود شاعر و دیوانه و شیدا چه کنم؟
همه را از دل من عشق تو بیرون کرده
مانده ای در دلم اما تک و تنها چه کنم؟

می سپارم به تو این دغدغه ها را ، اما
تو نباشی ، تو بگو ، با غم دنیا چه کنم؟

خسته ام جز تو دگر از همه چیز و همه کس
تو بگو با دل افسرده لبریز تمنا چه کنم!!؟

شعر عاشقانه شعر عاشقانه

صفحه 2 از 212


برچسب ها