سفر کردن و دوری از خانه و وطن همیشه غم انگیز است. به خصوص که اگر نوروز در غربت باشید و دلتان برای خانه پر بزند. در ادامه این مقاله از سوری فان چند داستان درباره نوروز در غربت می خوانیم.
نوروز در غربت
حکایت نوروز در فرنگ
داستان ۱: پویان شهیدی
مونترال، کانادا
«نرگسها میآمدند»
از پیازهای نادیده، که شنیده بودیم
در باغچهاند
عید میشد
کاشیها و گلها دست به دست هم میدادند
و چیزی میآمد
که مثل پیوستن صدای کمانچه به باقی سازها بود»
دور بودن از ایران، این تجربه بسیار تجربه شده چند پشت از ایرانیان، دیگر به اندازه پیشتر از یک دهه پیش سنگین و اشکبار نیست ـ شاید چون زیاد تجربه شده است و میشود، اینترنت در دسترس است و رفتنهایِ با امکان بازگشت سهم بزرگتری در مهاجرت یافتهاند. با این حال آن دلتنگی پنهان هر از گاهی بیهوا دست در گردن آدم میکند یا نگرانی برای ایران از بین خبرها هجوم میآورد، اما جدای از آن دلتنگی و این دلشورههای گاهبهگاه، تجربه دیگری هم داشتهام. گاهی در میان کارهای روزمره انگار جلوی چشمم پنجرهای به تصویرهای زندگی در ایران گشوده میشود. بیدلیلی که بدانم، ناگهان یاد جاها و چیزهایی جزئی (یا کلی) میافتم که اینجا نظیرش وجود ندارد. این پدیدهای است که لزوماً دلتنگم نمیکند، رفتن به بازدید آن لحظههاست. مثل چند بند شعر اول این یادداشت که جوشانده تصویرها و حسهایی است از عید که زادگاهم، اصفهان، حوالی ده-سیزده سالگی به من فهمانده است.
اما اینجا مونترال است. شهری که با محلهها و کافههای قدیمیاش به مذاق منِ از اصفهان آمده میسازد و این در کانادا که بیشتر چیزها همین اواخر از زمین روییدهاند، نعمتی است. از حال ما اگر خواسته باشید، سرمای سختمان که بخار نفس را روی مژه منجمد میکرد، گذشته است. با این حال هر چند روزی برف میبارد و آب میشود، میبارد و آب میشود و من بین دانشگاه و خانه در رفت و آمدم. با این که اینجا نسبت به ایران کم و بیش آن سوی زمین است، چند روز پیش چیزی از عید ـ نمیدانم بگویم بو، نسیم، نفحه، بوی زلف یا… ـ به صورتم خورد و گذشت.
این اولین سالی است که بیرون از ایران برای من تحویل میشود. جایی که درس میخوانم، همه کارشان مطالعات اسلامی است، از تاریخ و ادبیات و تاریخ علم و فلسفه گرفته تا فقه و سیاست و جامعهشناسی. خیلی از استادها و بعضی از دانشجوها یا زاده کشوری در خاورمیانه هستند یا تبارشان به یکی از آنها میرسد. خلاصه در گروه حال هوای خاورمیانه برقرار است و آدم چندان خودش را دور از وطن حس نمیکند. در این میان ایران و زبان فارسی اهمیت زیادی دارد و جشن نوروز هر سال برگزار میشود. استاد ایرانی زبان فارسی و شاگردان کلاس فارسی که یکی از درسهای ثابت در گروه است، همراه چند نفر دیگر از اعضای ایرانی گروه جشن را برگزار میکنند. قرار است همه برای ناهار دور هم جمع شوند، یکی دو نفرمان که سازی ایرانی مینوازند، بزنند و یکی دو نفرمان بخوانند. حاجی فیروزمان هم معلوم شده است: یکی از بچههای ایرانیتبار کلاس فارسی.
داستان ۲: غزال دهقانی
توسان، آریزونا
اولین پیغام دعوت برای جشن نوروز که ایرانیهای شهر برگزار میکنند رسید.
توی اینترنت سری زدم به تقویم ایرانی که روز و ساعت تحویل سال را چک کنم. دیدم برنامه این جشن، روز اول فروردین نیست. روز اول فروردین روز امتحان من هست و برنامه جشن را گذاشتهاند آخر هفته که وسط روزهای کاری نباشد یعنی ۳ روز بعد از سال تحویل.
من و همسرم سه تا بهار را در این شهر گذراندیم و کمکم دستمان آمد که وقتی هنوز در تهران مردم بافتنی و پالتو میپوشند ما لباسهای تابستانه را از چمدان در آوریم و عصرانه به جای چای، شربت آبلیمو یا نوشیدنی آناناس و یخ درست کنیم. بوی سبزی و شکوفه همان یکی دو هفته اول اسفند روزهای مان را بهاری میکند و تا یک فروردین منتظر عید نمیماند. خورشید توی این شهر از معماری خانهها تا موضوع تحقیقات انرژی و تکنولوژی دانشگاه و لباس مردم را تعیین میکند. روزسیزده از کوه که برگردیم، کولرها روشن خواهند بود.
سال اول که اینجا آمده بودیم، سمنو برای هفت سین نداشتیم. سال دوم نزدیک عید با یک دوست قرار گذاشتیم حتما سمنو بپزیم. کار و درسهای مانده یقهمان را سفت چسبید و بدون سمنو پای هفت سین نشاند. تنها مغازهای که توی شهر غذاهای خاورمیانهای میآورد، وقتی که ما رسیدیم سمنویش فروش رفته بود. فروشنده جدید و فارسی نابلد، تلاش میکرد حالیمان کند که چیزهای دیگری برای ما دارد. در پستوی مغازهاش، درِ جعبهای را باز کرد و بستههای کوچک سماق و سنجد را جلوی ما گرفت. دوستم بستههای گز و باقلوا را که باید چند ثانیه بهش زل میزدیم تا فرقش با باقلوای استامبولی معلوم شود، برمیداشت و میگفت اصفهانی باشی و سر سفره عیدت گز نباشد؟
سال تحویل پارسال دو تایی پای هفت سین نشستیم و حول حالنا خواندیم. چند بار تلاش کردیم با اسکایپ کنار سفره خانوادهمان بنشینیم. از شلوغی خطها بود یا از سرعت اینترنت، حضورِ مجازی در خانههایمان در ایران نصیب نشد. همسرم دوربین را آورد. او از من عکس گرفت. من از او عکس گرفتم. بعد دوربین را گذاشتیم روی میزی کوتاه و ما توی یک قاب بسته عکس گرفتیم.
برای اولین شام سال جدید، از ماهی سفید خزر یا شوریده خلیج فارس که در خانه ما خیلی مشتری داشت، خبری نیست. من به دو تکه سالامون آتلانتیک ادویهای از مخلوط زعفران و زیره ساییده میزنم و همینطور که سرخ میشود و جلز ولزش بلند میشود فکر میکنم الان شاید خانه من بوی خانه پدر و مادرم در ایران را گرفته.
داستان ۳: نوروز در غربت نیما بهروان
نیویورک
تهِ مینیبوس نشسته بودی. بچههای فامیل جمع شده بودند بوفه. همه دست میزدند و میخندیدند. سبد میوه و غذا وسط بود. فلاسک چایی روش لم داده بود. توپ تو دست یکی بازی میکرد. راکت بدمینتون تو پلاستیکش.
آقای رییس که بزرگ فامیل بود، نشسته بود اون جلو، آواز میخواند و بشکن میزد. توی شهر خودشون رییس بانک ملی بود و همه صدایش میکردند آقای رییس. حتی زن دایی که کنارش نشسته بود و با دندان چادرش را میسایید و زیر چشمی عزیز دُردونه و تازه عروسش رو میپایید. به خاطر عروسی پسر همین دایی بود که دایی رضا هم بعد از این همه سال از خارج آمده بود، فقط دو هفته، ولی چقدر هم خوش گذشت. از همان اول دوربین گرفته بود دستش از همه چیز فیلم میگرفت. از راه، جاده، کوه، شمال، درختها، جنگلهای سیاهکل، رودخانه، تصاویر، دریا. و برمیگشت توی مینیبوس. حالا نوبت خاله بود که زوم بشه رویش تا پیغامش را برای فامیلهای توی خارج بفرستد، که چقدر امسال عید جایشان خالی است و امیدواریم سال دیگر همه پیش هم باشیم. بعدش دوربین چرخید روی مادربزرگ و ازش پرسید: مادر چه پیغامی برای دوربین دارین؟ اون هم که روی یکی از صندلی تکیها نشسته بود، با ته خندهای گفت: هیچی. بابا و باجناقش زدند زیر خنده. با آقای راننده خوش و بش میکردند. دستش میانداختند که چرا روز سیزدهبهدر با زن و بچه کار نمیکنی؟ جای کسی که تنگ نمیشه.
صورت آقای راننده از توی آیینه دیدنی بود و نگاهی که به عقب داشت. دخترخاله بیرون رو تماشا میکرد. احساس کردم چیزی دارد توی جیبم تکان میخورد. تازه مُچم شروع کرد به درد گرفتن. چشم هام را باز کردم. دیدم یکی از دانشجوها دارد سوال میپرسد. اینقدر بلند بلند حرف میزد که من آخر کلاس چرتم پاره شد. استاد هم میخواست با منطق خودش راضیش کند، تازه به زبان انگلیسی. دانشجو که چینی بود و به چروکهای صورت استاد زل زده بود، استاد هم با اون لهجه روان آمریکاییش عجلهای برای تمام کردن کلاس نداشت. حتما خبر نداشتند که امروز عید سال نوست. یادم افتاد برایم پیامک آمده. آیفون را درآوردم. شارژ نداشتم. حسام نوشته بود: من توی ماشینم. کجای دانشگاه بیام دنبالت؟ با خودم گفتم که یک بار دیگر فهرست مهمانهای امشب را چک کنم. سرم گرم بشه. فیسبوک.
چقدر خبر. چقدر عکس. چقدر تبریک. سُرنای نوروزی. «ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟» فارسی. انگلیسی. یا قاطی. حضور داشتند و نداشتند. یک دفعه فهمیدم یکی پیش من ایستاده. سرم را بلند کردم. مهدی از آن سرکلاس آمده بود. گفت: دیدی آخرکلاس، استاد عید ایرانیها را تبریک گفت. هفته پیش از طرف انجمن دانشجوهای ایرانی دانشگاه برای همه استادها کارت دعوت فرستادیم که جشن عید آخر هفته را بیایند. تازه غذای ایرانی هم بهشان میدهیم. پرسید: هستی دیگه؟ خواستم بهش بگم که پدرو مادرم برای عید آمدن پیشم، شاید نتونم. تلفنم زنگ خورد، ایران بود. از کلاس آمدم بیرون. الو. سلام نیما جان، خوبی پسر گلم؟ بَه و بَه. ممنون مادر گلم. شما چطورین؟ سال نوتون مبارک. ما هم خوبیم. سال نوی تو هم مبارک. امیدوارم امسال خیلی سال خوبی داشته باشی. درسِتم زودتر تموم بشه برگردی اینجا پیشِ خودمون یا هرجایی که دوست داری بری کار کنی. مرسی مامان! شما سلامت باشین همیشه! خوب، عید رو چیکار کردین؟ هیچی. با پدرت سال رو تحویل کردیم. تلفن روی بلندگو بود. امشب هم شاید سری خونه عموت زدیم. بیا بابات اینجا نشسته میخواد صدات رو بشنوه. سلام آقا بهروان. سال نوتون مبارک. الو؟ الو. خاموش شده بود. خاموش شده بود. شارژ نداشتم. خاموش شده بود.
خدا هیچ کس را غریب نکند . مادر بزرگم همیشه با خودش این جمله را تکرار می کرد. هیچ وقت نفهمیدم او که تا به حال خارج از روستای ۱۰۰ خانواری خود زندگی نکرده بود، از چه غربتی صحبت می کرد. تا اینکه خودم آن احساس را تجربه کردم. حداقل گمان می کنم همان احساسی بود که او از آن صحبت می کرد. اوایل مارچ بود. معادل اواسط اسفند ماه. زمانی که یک روز در میان هوا رنگ و روی بهار رو به خودش می گیرد و یک روز هم زمستان سرد. حال و هوای ایام عید که به تنم می خورد کرخت می شوم ولی انگار بلژیکی ها بهار و زمستان سرشان نمی شود. یک دم کار می کنند. اسپانیایی ها به نظر من متعادل ترند ، بین وقتی که صرف کار و زندگی می کنند تعادل هست. این برایم جالب بود که در جنوب اسپانیا افرادی هستند که پایبند به چرت بعد از ظهرند. هیچ وقت توی جمع آنها احساس غریبه بودن بهم دست نداد. من هم مثل آن ها بودم. در یک سال اقامتم در کُردوبای اسپانیا با یک ایرانی هم برخورد نداشتم. عجب عیدی بود. نه سفره ی هفت سینی، نه سبزی پلو و ماهی، فقط چند تا دوست که حال و هوای بهاری داشتند. با یه دعوت ساده از دوستانم برای یک دورهمی برای سال نوی ایرانی، آیفون آپارتمانم چند بار زنگ خورد. دور هم جمع شدیم و من بهار تازه ام را با دوستی هایی که تازه شکوفه کرده بود شروع کردم. هر چه می گذرد اعتقادم بر تأثیر آب و هوا روی خلق و خوی مردم بیشتر می شود. مردم بلژیک مثل هوای همیشه ابری اش، گرفته اند. روزهای اول ورودم به دانشگاه گنت Ghent هنوز توی حال و هوای اسپانیا بودم. توی راهروی دانشکده چشمم به یکی از دانشجویانی که در یکی از کلاس ها با هم بودیم افتاد. خواستم سلام کنم که رویش را برگرداند و رد شد.
آی اسپانیای عزیز! چه دوری! برای چه باید یک ترم از درسم را در این تبعیدگاه بگذرانم. بعدازظهر روز افتتاحیه درسمان در اسپانیا به مرکز شهر رفتم تا دوری زده باشم. یکی از هم دوره ای هایم که صبح در جلسه معارفه با او آشنا شده بودم؛دیدم.آن طرف خیابان بود، با خودم گفتم امکان ندارد من را از این فاصله ببیند و بشناسد اما چند لحظه بعد اسمم را شنیدم که توی شلوغی خیابان تکرار میشد. خودش بود. من را دیده بود و شناخته بود و مثل کسی که دوست قدیمی اش را دیده باشد از دور دو دستش را بلند کرده بود و تکان می داد و صدایم میزد.. وجودم پر شد از شعف. مثل اولین قلپی که از کوکاکولا می نوشی. مثل شروع تابستان برای دانش آموزان. مثل حس پیدا کردن اولین دوست در دبستان. عکس این حس را یک سال بعد در راهروی دانشکده شهر گنت بلژیک تجربه کردم. جای تعجب ندارد که صادق هدایت اولین اقدام به خودکشی خود را در این شهر مرتکب شد. غربت در این شهر معلق است. حدود ۶۰ دانشجوی ایرانی در این دانشکده درس می خوانند. این تخمینی است که از برخورد با چهره های ایرانی در راهرو دانشکده و غذاخوری آن زدم. حالا ۶۰ یا ۵۰ تفاوت چندانی نمی کند. برای کسی که مدت یک سال هیچ ایرانی ندیده سلام و علیک به زبان مادری و چند جمله احوال پرسی با یک هم زبان غنیمت است. اگرچه این احساس هم دوام چندانی نداشت. من پراشتیاق با هر ایرانی که برخورد می کردم شروع به صحبت می کردم. در همان برخورد اول تمام سؤالات برای آشنا شدن با یک نفر را طرح می کردم. اهل کدام شهر در ایران هستی؟ در چه رشته ای درس می خونی؟ در چه مرحله از تحصیل هستی؟ آنها هم بدون طرح سؤالی مؤدبانه جواب می دادند. مکالمات به دو دقیقه نمی کشید. بعد متوجه شدم بلژیکی ها هم همین طور هستند. من هم اگر مدت طولانی آنجا بمانم خلق و خوی آنها را خواهم گرفت. از همان ابتدا می دانستم که یک ترم تحصیلی خواهم ماند. یعنی ۶ ماه نه بیشتر. لذا تلاشی برای همرنگ شدن با جماعت از خود نشان نمی دادم. خونم هنوز گرمای جنوب اسپانیا را در خودش داشت. با نزدیک شدن عید آگهی گردهمآیی های ایرانی های مقیم در شهرهای بلژیک در شبکه های اجتماعی پر شد. بخاطر نزدیکی شهرهای بلژیک به هم می شد در برنامه های بروکسل و دیگر شهرهای اطراف هم شرکت کرد. قطار در عرض کمتر از یک ساعت ما را وسط شهر بروکسل پیاده می کرد. آگهی مراسم چهارشنبه سوری، جشن شب عید و دیگه برنامه ها را بالا و پایین می کردم. عکس هایی که در آگهی گذاشته بودند به دلم نشستند. از فکرش صرف نظر کردم. من در ایران برای چهارشنبه سوری به خیابان نمی رفتم، حالا چرا باید اینجا اصرار به این کار داشته باشم. مثل افرادی که در تهران به رستوران ایتالیایی می روند و وقتی به ایتالیا می روند دنبال رستوران ایرانی می گردند. در واقع دنبال رفع حس غربتم بودم. میل داشتم عید را با افرادی که دوستم دارند و من آنها رادوست دارم بگذرانم. چقدر غم انگیز است که در جشنی که در آن غریب هستی شرکت کنی. در محیط کاری اگر احساس غربت کنی می گویی برای کار است، پولش برایم مهم است. در کلاس درس غریب باشی می گویی هدفم از شرکت در کلاس کیف کردن نیست یادگیری مطلبی است. ولی در جشن نباید احساس تنهایی کرد.
ایمیلی دریافت کردم از انجمن دانشجویی دانشگاه گِنت مبنی بر برگزاری جشنواره غذا در دانشکده. از ملیت های مختلف دعوت شده بود تا غذای محلی خود را ارائه دهند. هزینه های مواد اولیه پوشش داده می شد. اگر نیاز به لوازم آشپزخانه خاصی هم داشتیم آماده بودند تا آنها را تهیه کنند. یک لیست از ایمیل دانشجویان ایرانی درست کردم و برای شرکت در این جشنواره درخواست همکاری کردم. جوابی نیامد. چند روز بعد به آن دسته از دانشجویان ایرانی که فکر می کردم ممکن است همکاری کنند حضورا یادآوری کردم. در عین حالی که خود را مشتاق نشان می دادند آیه یأس می خواندند که نمی شود، سخت است، چه درست کنیم؟ ابتدا در ذهنم آمد که آش درست کنیم چون خودم هوس کرده بودم. اما آش را که نمی شود تنهایی درست کرد و خورد. بعد یاد برخورد خارجی ها با غذاهایی که مواد اولیه شان به وضوح دیده نمی شود افتادم و به کوکو سبزی تغییر نظر دادم. یک کوکو سبزی با تمام آن سبزی هایی که در اروپا یافت می شود. پیازچه، جعفری، گشنی، حتی قسمت سبز تره فرنگی و مقداری از سبزی خشک که مادرم برایم آماده کرده بود. یک غذاساز food processor در اختیار من قرار دادند. با یک ماهی تابه وکفگیر راهی جشنواره شدم. چند وقت پیش توی مراسمی از دهه فجر که از طرف دانشجویان اسلامی خارج از کشور درسالنی در شهر برگزار شده بود، پرچم های کوچکی از ایران دیده بودم. به اعضای انجمن اسلامی ایمیل زدم و خواستم که برای این روز چند تا پرچم در اختیار من قرار دهند. صبح آن روز رفتم به دفترشان در دانشکده مان. در که زدم جواب آمد ya که به زبان فلمیش یا هلندی به معنی بله است. رفتم تو. همه ی هم دفتری ها ایرانی بودند. دعوتشان کردم که حضور پیدا کنند. آمدند ولی نه از غرفه من چیزی خوردند و نه از غذای غرفه ی دیگر ملیت ها امتحان کردند. غرفه ی ایران تنها میزی بود که پر از پرچم بود ولی پشت میز، افرادی که غذا را آماده می کردند و به دست بازدیدکنندگان می دادند، به غیر از من، ظاهری غیر ایرانی داشتند. البته که شناسنامه و ملیت شان هم غیر ایرانی بود. چشم های بادامی، رنگ پوست تیره، لهجه هایی که “ر” را به خوبی نمی توانند تلفظ کنند. آنها هم دوره ای هایم بودند که دست تنها بودنم را که دیدند، خودشان آمدند و گوشه ای از کار را دست گرفتند.
با تجربه ای که از جشنواره ی غذا دستم آمد فهمیدم که اگر بخواهم برای عید نوروز کاری کنم، خیلی نمی توانم روی مشارکت هم وطن هایم حساب کنم. اما میل به جشن عید نوروز تمام وجودم را تسخیر کرده بود. با هم دوره ای هایم آنقدر صمیمی نبودم که بخواهم آنها را دعوت کنم. حتی اگر می خواستم اتاق زیرشیروانی ام به من این اجازه را نمی داد. با لطیف شدن هوا تصاویر سبزه و سنبل و سیب سرخ توی سرم تکرار می شدند. به رنگ های توی سفره هفت سین میل داشتم. میز هفت سین مزه اش به این است که میهمان بیاید و چشم هایش را با قشنگی سفره سیر کند. گذاشتن سفره در اتاقم توفیری برایم نداشت. تصمیم گرفتم سفره ای در دانشکده بگذارم. با مسئول دانشجویان خارجی در میان گذاشتم. از این ایده استقبال کرد. یک میز در اختیارم گذاشت. نقطه ای کنار پنجره انتخاب کردم و آنجا قرارش دادم. از سین های هفت سین چندتایی را توی وسایلم داشتم. در شهر فروشگاه کوچکی بود که مواد غذایی وارداتی از ایران فروخته می شد. از کشک و رشته آشی تا خرمای بم و شیرینی جات. یک سینی حلوا همراه با سماق و سمنو و سنجد خریدم. چند روز مانده به روز اول بهار بود که سفره را برپا کردم. در پر رفت و آمدترین راهروی دانشکده. برگه ای که در آن توضیحی از آنچه روی میز بود تهیه و تکثیر کردم و بر روی میز هفت سین قرار دادم.
روزهای اول بهار می گذشت و تعداد حلواهای توی سینی که برای پذیرایی روی میز گذاشته بودم کمتر می شد. افرادی که متوجه شده بودند آن لوازم را من آنجا گذاشته بودم سوالاتی در مورد فرهنگ سال نو ایرانی از من می پرسیدند. روزی که حلواها تمام شد حال و هوای نوروز هم از سر من پرید. به سراغ میز رفتم تا جمع اش کنم. پارچه ی چاپی اصفهان آخرین چیزی بود که از روی میز برداشتم. زیر آن چندین نامه به فارسی پیدا کردم که از خوشحالی شان در هنگام مواجه شدن با سفره هفت سین نوشته شده بودند. آن لحظه احساسات رنگارنگ در تمام وجودم می چرخیدند. همان احساسی که هنگام خوردن اولین شیرینی نخودی در صبح روز عید کسب می کنی. همچون خوشحالی کودکان از گرفتن یک اسکناس بزرگ به عنوان عیدی از فامیلی که انتظارش را ندارد. عیدی آن سالم را عمو نوروز زیر سفره هفت سین گذاشته بود.
منابع:
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- حکایت , سرگرمی و موسیقی
- 380بازدیدها
- بدون نظر
به نکات زیر توجه کنید